سال هفتاد و هفت بود و من دیپلم وظیفه تو یکی از پایگاه های نیروی انتظامی تومنطقه کردستان شهر سقز، البته بیست کیلومتری با شهر فاصله داشتیم. بیسیم چی مهمترین پایگاه اون حوزه به دلیل رله بودنش بودم.
یه توضیح مختصر بدم و بریم سر اصل مطلب:
پایگاه ما بالای یه گردنه بود یعنی مرتفع ترین بخش اون محدوده که بالاش یک دکل مخابراتی زده بودن جهت ارتباط بیسیمی بین پایگاه ها و منطقه و حوزه، اون پایگاه از نظر نظامی اهمیت کمی داشت بعلت نزدیکی به جاده اما به لحاظ استراتژیک و ارتباطی مهمترین پایگاه اون ناحیه بود منم به دلیل سواد و نداشتن لهجه بعنوان بیسیم چی چند روزی آموزش دیدم و نهایتا فرستادنم به اون پایگاه مورد نظر که اگه حمل بر خودستایی نشه، ظرف مدت کوتاهی بعنوان سمبل و بهترین بیسیم چی منطقه شناخته شدم، به دلیل اهمیت و حساسیت بحث ارتباط ما یه اتاق جداگانه داشتیم از خوابگاه سایر سربازها، که بنده خداها عملا جهت حفظ امنیت اون تجهیزات و ما اونجا بودن. چون مستقیما زیر نظر حوزه و رسته مخابرات بودم عملا فرمانده پایگاه هیچ قدرتی جهت اعمال نظر رو من نداشت و میشه گفت تقریبا برای خودم کلونی خود مختار جداگانه یی داشتم تو فصل سرما که تقریبا شیش هفت ماهی طول میکشید به دلیل اینکه همیشه چایی ام براه بود و اکثر مواقع هم بیدار بودم ( به دلیل حساسیت ارسال پیام ها) زمان مشخصی برای بیداری و خواب نداشتم یعنی هر وقت فرصت میشد میخوابیدم وگرنه که گاها ساعت سه یا چهار صبح بایست بیدار بوده و پیامها رو دریافت و ارسال میکردم بنابراین سربازهایی که تو سرمای اکثرا منفی بیست درجه بخصوص شبها بالای برجک پست میدادن وقتی پستشون تموم میشد چون امکان روشن کردن چراغ تو خوابگاه رو نداشتن میومدن پیش من هم گرمشون میشد هم چایی میخوردن، بعد از نیم ساعت سه ربعی میرفتن خوابگاه جهت استراحت،پایگاه ما بدلیل استفاده از وسایل مخابراتی متعدد دایما نیاز به نیروی الکتریسیته داشت و ما جزو معدود پایگاه هایی بودیم که دارایبرق بودیم.
سعی کردم خیلی خلاصه شرایط رو توضیح بدم تا برم سراغ خاطره یی که می خوام تعریف کنم.
تو پایگاه یه آقا جمال داشتیم از اهالی بستان آباد که خبازی و آشپزی میکرد برای افراد پایگاه که سیزده،چهارده نفری بودیم و خب از پست دادن معاف بود و به دلیل اینکه زبون فارسیش در حد تصمیم کبری بود و زبان آذری من هم در حد آن مرد در باران آمد. عملا ارتباط خیلی کمی داشتیم البته وضعیت سایر سربازها که عمدتا سرباز صفر بودن از نظرزبان فرقی با آقا جمال نداشت اما چون اونها میومدن اتاق من بالاخره یه جوری حرف میزدیم و من هم کمی ترکی یاد گرفتم بگذریم آقا جمال فرد بسیار محجوب و ماخوذ به حیایی بود که خیلی کم حرف میزد حتی با هم زبون های خودش بسیار ساده دل و روراست و بدون ت و اندکی دست و پا چلفتی بود وخب به دلیل اینکه پست نمیداد مورد طعن و حسد سایر سربازها هم قرار میگرفت حالا این بنده خدای ساده لوح یه بار وا داده بود که عاشق دختر عمه یا دختر دایی اش هست و این داستان سوژه یی جهت شوخی هایی بود که به حد آزار هم میرسید.یه روز اوایل خردادماه سال هفتاد و هفت که فرمانده پایگاه به مرخصی رفته بود و براش جانشین فرستاده بودن و تو این مواقع یعنی نبود فرمانده اصلی به دلیل اشرافی که به امور داشتم نسبت به زاغه مهمات،انبار تسلیحات و انبار آذوقه و در کنارش نوشتن لوح نگهبانی، عملا فرمانده پایگاه من بودم این موضوع رو تلویحا قبل از فرستادن فرمانده جانشین بهش توضیح میدادن و فرمانده های جانشین هم اکثرا از خدا خواسته کمترین مسولیتی رو به عهده نمیگرفتن و دو هفته یی برا خودشون استراحت میکردن، تو این شرایط بودیم که فرمانده جانشین با یکی از بچه ها رفته بود گشت زنی، عصری بود که یهو صدای یه انفجار شنیدم و برقها هم همزمان قطع شد از اتاقم بیرون دویدم و متوجه شدم که آقا جمال که قصد داشته برای خودش یه چراغ مطالعه درست کنه که مثلا شبها فقط تخت خودش رو روشن کنه و مزاحمتی برای دیگران ایجاد نکنه، سیمها رو چهارتایی بهم پیچیده و زده بودبه پریزی که دم کنتور انشعاب برق بود این عمل پت و مت گونه همانا و برعکس شدن جریان برق همان که باعث انفجار و سوختن سیم کشی کل پایگاه بعلاوه چهار پنج هزار متر کابل برق که از لب جاده تا پایگاه کشیده شده بود شد هنورم بعد بیست و یک سال میگم خدا بهش چه رحمی کرد که هیچیش نشد. اولش که خب همه شوک زده و کمی ترسیده بودیم چون هم امکان انفجار مین های دور پایگاه وجود داشت هم خطر حمله کومله ها.
بعد چند دقیقه که شرایط عادی شد دیدم بچه ها ریختن سر آقا جمال و هرکسی متلکی بارش میکنه و اون بنده خدا هم گریه اش گرفته بود هم ترسیده بود شدید هم اینکه فهمیده بود حداقل باید یکی دو میلیونی خسارت بده حالا اضافه خدمت به کنار،دیدم معطلی جایز نیست تموم سربازها رو جمع کردم گفتم یک کلوم ختم کلوم ما نمی دونیم چرا برق اتصالی کرده و هیچ اطلاعی هم نداریم اگه کسی بخواد خود شیرینی کنه یا شوخی جدی داستان رو به فرمانده جانشین بگه با من طرفه، مفهوم شد ناگفته نمونه که اکثر سربازها به دلایل مختلف من جمله همون چایی های نیمه شب و گوش دادن به درد دلهاشون و نوشتن لوح نگهبانی مهربانانه در زمان نبود فرمانده اصلی و سایر موارد بهم لطف و ارادت داشتن و احترام زیادی برام قایل بودن و حرفم براشون حجت بود اون یکی دو نفری هم که خیلی روابطشون حسنه نبود خب حسابی حساب میبردن و میدونستن اگه چوغولی کنن زمانی که فرمانده اصلی نیست بدجور چپقشون چاق میشه.
ادامه این خاطره انشاالله یکشنبه هفته آینده
درباره این سایت