اول شوال هم روزی است مثل همه ی روزها!
رمضان که تمام می شود، چه چیزی را به یاد می آورید؟ سی روز روزه گرفتن یا نگرفتن را؟
پیش از تمام شدن رمضان، به چه فکر می کنید؟ به عید؟ عید فطر؟
عید است. عید فطر است. امت از خانه ها زده اند بیرون که بروند برای نماز عیدشان.
جایی هم کار است. کارگاه است. برخی تا برآمدن خورشید یکسره بیداره بوده اند. برخی کمی خوابیده اند. حالا اما هر دو گروه گرفتار کارند. رمضان 1389 هجری شمسی تمام شده است. نمی دانم به اصل خودش – به هجری قمری- چه سالی می شود. شهریور است. نوزده شهریور است.
- خرما پزونه .
- آتیش می باره از آسمون .
آخرین کامیونهای آسفالت می رسند. ناظر، دما سنجش را در دل آسفالت فرو می کند.
- دماش چطوره ؟
- 128 درجه. خوبه .
- آره تمرین خوبیه! شرایط جهنم رو برامون مدل سازی می کنه!
ما به بهشت می رویم. شکی ندارم. همه آدمهای کارگاهی به بهشت می روند. همه چیز در دنیا برپایه توازن است. بر پایه تعادل. اگر چند روز در جهنم بودی، حتما پشت سرش بهشت هم هست. حالا این ورِ مرزِ زندگی نشد، حتما آن ورِ مرز می شود!
ما به بهشت می رویم! برای تضمین بهشت رفتنمان، به شکرانه ی اتمام کار، گوسفند بی گناهی را آورده ایم که قربانی کنیم. کار آسفالت ترمیم باند فرودگاه دارد تمام می شود. 15 شب و روز کار پر استرس دارد تمام می شود. دیشب کارخانه خراب شده بود. صبح برق رفت! استرس به نهایت خود رسیده بود.
- از امشب فرودگاه باید برنامه عادی پروازهاش رو اجرا کنه .
- اگه باند آماده نشه؟
- نشه نداریم مهندس جان. باید بشه!
می شود. تمام می شود. تضمین تمام شدنش، خون گوسفندی است که حالا بر روی آسفالت داغ دارد می ریزد. گوسفند هنوز جان می کند. تنش هنوز تپش دارد. قصاب می پرسد چطور تقسیمش کند؟ کجایش به کارفرما می رسد؟ کجایش به ناظر؟ کجایش به پیمانکار؟
- خونش به کار می رسه!
خیره شده ام به خون روی آسفالت. موبایلم زنگ می خورد. می گذارم کمی به آهنگ باران عشق ناصر چشم آذر گوش کنم! پیش از آنکه حوصله ی آنطرف تمام شود، جواب می دهم.
- سلام.
- فهمیدی چه جهنمی شده؟
- دارم می بینم!
- مسخره نکن! سرخس . جهنمی شده که نگو.
سرخس . همین چند روز پیش بود. ما، چند تا آدم کارگاهی و چند تا مدیر و چند تا بقیه رفته بودیم بازدید. خط لوله گاز ایران به ترکمنستان. رفته بودیم کارگاه. با سرپرست کارگاه کلی حرف زده بودیم. وقتی همدیگر را بغل کردیم، یک متلک جانانه نثار هم کردیم! آشنا بودیم. رفیق بودیم. همدیگر را ندیده بودیم، اما می شناختیم. همشهری بودیم و بیابانی! کارگاهی! همین برای یک عمر رفاقت کافی بود! شناختن و دیدن مهم نبود! رفیق بودیم.
- بنال بینم چی شده؟.
- ساید بوم افتاده روی خط فعال! انفجار شده . ده بیست نفر از بچه های کارگاه سوختن.
- زر مفت نزن .
- جدی می گم .
جدی بود! دنیای لعنتی هنوز بر مدار تقارن بود نه توازن. عید بود. عید فطر بود. سال برای ما 1389 بود و نمی دانم برای دیگران چه سالی بود. ماه شهریور بود. روز نوزده شهریور بود. خرما پزون بود. برای ما، در شهر خرما، خرما پزون بود! اما بیش از هزار کیلومتر آنطرفتر، آدم پزون بود. حرف از نه نفر بود. شد ده نفر. روز خاکسپاری، گفتند 16 نفر در هفشجان. مهندس عالیپور بود. همه جوشکار های همشهری اش هم بودند.
- عجب حکایتیه! چند دقیقه قبل از انفجار، پسر مهندس عالیپور تشنه اش بوده، مهندس می فرستدش کارگاه .
چه حسی داشته پسر. چه حسی داشته مهندس، آن لحظه که در کسری از ثانیه با آتش یکی شده بوده .
عید فطر بود. همه از نماز بر گشته بودند. حالا آشکارا آماده ی خوردن نهار می شدند. خون گوسفند روی آسفالت ماسیده بود. صدای قصاب را نمی شنیدم. ناظر را نمی دیدم. دست کارفرما که به تشکر، دستم را فشار می داد را حس نمی کردم. یک متلک جانانه به هم گفته بودیم. با جوشکارها کلی سر به سر هم گذاشته بودیم. حالا اما خیلی هاشان نبودند.
روی پخش صوت ماشین، اخوان زمستانش را می خواند:
- درختان اسکلت های بلور آجین.
از ذهنم می گذرد :
- بیابان، اسکلت های رفیقان بود .
رمضان که می رود، شوال که می رسد، به چه چیزی فکر می کنید؟ چه چیزی به یادتان می آید؟
عیدتان مبارک.
شما هم که در کارگاهید . روزتان به آرامش . می دانم، همه تان به مهندس عالیپور فکر می کنید. به الله بخش ها، کیوانی ها. به اسکلت کارگاهی ها . فکر می کنید اول شوال هم روزی است مثل همه ی روزها .
یادت به خیر رفیق
مجید شمسی پور
بیست و پنجم خرداد 97
--------------------------
پی نوشت : گاهی وقت ها برخی آدم ها و برخی رخ دادها ، بی آنکه بخواهی ، در سرت رژه می روند. آن وقت ، زمان مهم نیست . آنها مهمند . اینگونه می شود که یک یادداشت قدیمی ، دوباره نویسی می شود.
- شرمندهام، نسل ما گند زد!
داریوش شایگان»، فیلسوف ایرانی دوم فروردینماه ۱۳۹۷ در ۸۳ سالگی درگذشت. بخشی از گفتوگوی او با نشریهٔ اندیشهٔ پویا» را با هم مرور میکنیم:
• متفکران نسل شما نگاه تردیدآمیزى نسبت به مدرنیته داشتند. دربارهٔ چرایى این نگاه توضیح دهید.
•• بله همینطور است. صحبت شما دربارهٔ نسل ما درست است، غربزدگى» جلال آلاحمد بسیار بد است و راه حل او به بنبست ختم میشود. در کتاب آسیا دربرابر غرب» و نیز تاریکاندیشى جدید» به این مسئله پرداختهام.
ما گریزى از مدرنیته نداریم، ما باید از رهگذر مدرنیتهٔ غربى، سنت شرقى را بکاویم. نمىتوان با خودِ سنت خودش را نقد کرد. هانرى کربن» کارى را انجام داد که خودِ آشتیانى» به عنوان یک محقق مسلمان نمىتوانست انجام دهد.
• به زعم شما دلیل این توقف ما چیست؟ حملهٔ مغول؟ استعمار؟ استبداد؟ انحطاط تفکر؟
•• ایران در دهه هاى چهل و پنجاه داشت جهش مى کرد. ما از آسیاى جنوب شرقى آن موقع جلوتر بودیم، ولى بعد آنها پیش افتادند و موفقتر شدند. علت عدم موفقیت ما بنظر من این است که ما شتاب تغییرات را تحمل نکردیم. حالا چرا؟ نمىدانم. همچنین ما روشنفکران آن دوره هم پرت بودیم و تحلیل درستى از جایگاه خود در جامعه و جامعهٔ خود در جهان نداشتیم.
ما باید خودمان را با همتایانمان در سطح منطقه مقایسه مىکردیم نه با انگلیسىها و فرانسوىها. مىتوانم این را بهعنوان یک اعتراف بگویم که ما روشنفکران جایگاه خود را ندانستیم و جامعه را خراب کردیم. یکى دیگر از آسیبهاى جامعهٔ ما در آن هنگام چپزدگى شدیدی بود که با اتفاقات بیستوهشتم مرداد هم تشدید شد.
من اگر چه چپ زده نبودم و حتا ضدبلشویک بودم، اما این فهم را نه بهواسطهٔ شعور خود که بخاطر وضعیت و پایگاه و جایگاه خانوادگىام به دست آورده بودم.
بسیارى از روشنفکران اروپایى نیز چپ بودند، منتها در آن جا تعادل برقرار بود. رمون آرونى» بود در مقابل سارتر» ولى این جا رمون آرونى» نبود، کسى جلوى چپها نبود. ما با اسطورهها زندگى مىکنیم و این بسیار بد است و یکى از نتایج چپزدگى است. به هیچ چیز نباید اسطورهاى نگاه کرد.
• روشنفکران نسل شما چقدر از روش علمى براى تحلیل جامعه استفاده مىکردند؟
•• در حد صفر! نسل کنونى جوانان ایران شعورشان از نسل ما بسیار بیشتر است، زیرا در دنیاى دیگرى زندگى مىکنند. مخصوصاً ن ایرانى بسیار جهش کردهاند. باید اعتراف کنم، شرمندهام که نسل ما گند زد!
منبع:اندیشهٔ پویا
نوبت اول برادر های کوچکتر رفتیم برای پارو کردن برف . ساعت 10 شب بود . نوبت دوم برادرهای بزرگتر . ساعت 2 نصف شب . برفی را پارو می کردیم که تمامی نداشت . بی گمان تا صبح به یک متر می رسید . صبح اما وقتی از خواب بیدار شدیم ، دیدن آنهمه برف عجیب نبود . اما عجیب ترین اتفاق زندگی مان را می دیدیم . همه جا سرخ بود . سرخ آجری یکدست و نه چندان خوشرنگ . همه جا سرخ بود . پشت بام ها . درخت سیب وسط حیاط . حیاط . روی دیوارها . کوچه . خیابان . کوه جهانبین . کوه تهلیجان . همه جا سرخ بود . روی برف یک لایه ی سرخ نشسته بود .
- بدبختی میاره . ادبار میاره .
- جنگ میاره . خونریزی میاره .
- همه جا پر از خون می شه و برادر کشی راه می افته .
- توی کتاب پیشگویی های شاه نعمت الله ولی هم گفته . چند ماه بعد جوی خون راه می افته .
پیرمردهای بازار جمع شده بودند و از برف سرخ می گفتند و از پیش گویی های شاه نعمت الله ولی .
همان روز مادر علیرضا که سرباز بود با مشت کوبید روی سینه اش و رو به آسمان گفت :
- خدایا پسرم رو به تو می سپارم از شر این همه بلایی که سرمون میاد !
چندماهی از جمع شدن پیرمردهای بازار جلوی مغازه ی فرش فروشی نگذشته بود که زمزمه های جنگ شروع شد . و باز ، حرف برف سرخ بر سر زبان ها افتاد .
- معلوم بود که جنگ می شه .
- همه اش نشونه بود .
- شاه نعمت الله تمام پیشگویی هاش درست بوده .
- آره ، سیدی که میاد و حکم خدا رو میاره .
- بعد جنگ می شه . همه جا پر از خون می شه
- سی سال بعد دوباره یکی دیگه میاد
- و . و .
حرف های پیرمردهای بازار ، وقتی تمام شد و به سکوت رسید که صدای انفجار بمبهای هواپیماهای عراقی ، کنار کارخانه قند شهرکرد ، زمین و زمان را به هم دوخت . باد ، بادبادکهای کاغذی با دنباله های حلقه ای را که از پشت بام خانه ، در آخرین روز تابستان کودکی هوا کرده بودیم با خود برد که برد . ما خیره شده بودیم به دود همه رنگی که از اطراف کارخانه قند به هوا رفته بود . و مبهوت مانده بودیم در غرش هواپیمایی که چون صاعقه آمد و رفت .
ما خیره ی نخ بادبادکهایی بودیم که برای همیشه از دستمان رفته بود .
می گفتند همان وقت مادر علیرضا ، پریده وسط کوچه و رو کرده به آسمان و با مشت بر سینه ی خشکیده اش کوبیده و فریاد زده :
- ای خدا من پسرم رو از تو می خوام .
می گفتند دست سلمانی دور میدان از شنیدن صدای انفجار لرزیده و با تیغ صورت کربلایی را بریده است .
می گفتند آژان غلامرضا کنترل دوجرخه اش را از دست داده و رفته افتاده توی جوی آب کنار خیابان .
می گفتند فردا دیگر خبری از مدرسه نیست .
می گفتند همه باید برویم جنگ .
می گفتند کشت و کشتار می شود و خون و خونریزی .
می گفتند همه ی اینها نشانه های نحسی آن برف سرخ است . و ما دلمان را خوش می کردیم به مابقی پیش گویی های شاه نعمت الله ولی .
حالا سی و سه سال از آن روز و آن برف می گذرد و پیرمردهای بازار یکی یکی خودشان به خاطراتشان پیوسته اند و به علیرضا که همان روزهای اول جنگ شهید شد . ما مانده ایم و نوجوانی ای که همراه نخ بادبادکهایمان رفت که رفت . ما مانده ایم و زیارت گاه به گاه آرامگاه شاه نعمت الله ولی و پیش گویی هایش که دیگر پیرمردی نمانده بود تا برایمان بخواندشان .
و ما مانده ایم و ترس همیشگی از سرخی روی برف .
مجید شمسی پور - شهریور 1391 - کرمان
گفتهاند که امپراتور چین دستور داد تا کنفوسیوس -حکیم و فرزانهٔ بزرگ چین- را اعدام کنند. وقتی او را به زندان بردند، در روز پیش از اعدام، زندانبان او را در حال بازی با پروانهای زیبا دید. کنفوسیوس از زندانبان دعوت کرد تا او هم زیباییهای بال پروانه را نگاه کند. زندانبان از سخنان او متعجب شد و گفت که دیگران شما را به فرزانگی میس در حالی که اینک چون کودکان، سبک سر مینمایید. چگونه روز قبل از اعدامتان به زیباییهای بال پروانهای نگاه میکنید!؟»
کنفوسیوس پاسخ داد که البته آن سخنان را دربارهٔ من، دیگران گفتهاند، اما اگر این سخنان وجهی داشته باشند به دلیل همین ویژگی است؛ زیرا اول اینکه من چه اکنون لذت ببرم یا نه، در هر صورت فردا صبح اعدام خواهم شد؛ پس خردمندانه است که حالا از دیدن زیباییهای این پروانه لذت ببرم و زمان حال را با خوشی سپری کنم؛ اما دلیل دوم و مهمتر این است که اصلاً چرا ما از اعدام میترسیم؟ زیرا اعدام موجب مرگ میشود. چرا از مرگ میترسیم؟ زیرا مرگ جلوی زندگی ما را میگیرد. چرا میخواهیم به زندگی ادامه دهیم؟ چون میخواهیم به لذت بردن ادامه دهیم. پس چرا من اکنون از دیدن یک پروانه لذت نبرم، درحالیکه امپراتور میخواهد من از فردا لذت نبرم؟»
کاش ماهم میتونستیم مثل کنفسیوس باشیم، اصلا تو این شرایط امکانش هست؟! اینجور حکایات و روایات صرفا جنبه پند آموزی دارند یا اینکه امکان عملی کردنش در زندگی روزمره هم وجود دارد؟
زمانی که دوچرخه پایش به تهران باز شد.
زمانی که دوچرخه به تهران آمد برخی مردم به آنهایی که دوچرخه سوار میشدند "بچه شیطان" و "بچه جن" میگفتند و معتقد بودند که راکبین از طرف شیاطین و پریان کمک میشوند چون بغیر از این کسی نمیتواند روی دو چرخ حرکت بکند و دلیلشان هم این بود که میگفتند مرکبی که اگر کسی آنرا نگه ندارد، خودش نمیتواند خودش را نگه دارد چگونه میتواند یکی را هم بالای خود نشانیده راه ببرد؟! پس این کار ممکن نیست مگر آنکه خود آن روروئک را جنیان ساخته و راکبین آنها نیز بچۀ جن ها و شیطان ها میباشند.
چنانکه اولین باری که این مرکب به تهران آورده شد دو پسر بچۀ انگلیسی با شلوارهای کوتاه در میدانِ مشق آنها را به نمایش مردم گذاشتند .
پیرها و سالمندانی که به تماشایشان رفتند بسم الله و لاحول گویان و شگفت زده که گویی به تماشای غول و آل و پریزاد رفته اند باز میگشتند و آمدن دوچرخه را یکی از علائم ظهور میگفتند.
منبع: طهران قدیم جعفر شهری
یک یادداشت روزانه، از روزهای گذشته، سال های گذشته.
یادداشت های روزانه .
شادی چیست ؟
چند روز است که ذهنم درگیر واژه ی "شادی " شده است . نمی دانم مفهوم این واژه را چند بار حس کرده ام ؟
برمی گردم به روزها و سالهای گذشته . از ده سال پیش شروع می کنم و سی سال دیگر هم بر می گردم به گذشته ، تا ببینم شادی چه بوده است ؟
شاید شادی چهره ی پیرمردکارگری ی بود که برای اولین بار در عمرش به سفر می رفت و قبل از رفتن با بغضی در گلو می گفت : خیر از جوونیت ببینی !
شاید شادی آنجا بود ، در دیدن خنده های آن دخترک پنج ساله ی سیه چرده ی روستایی ، وقتی که روزها کنار کانال در حال ساخت می نشست چشم انتظار تا " عمو مهندس " برایش کتابی یا عکسی بیاورد و او هم از توی دست کوچکش گردویی را تقدیمش کند ؟
شاید شادی ریسه رفتن پسرکم بود در خنده هایی بی دلیل ، وقتی به او خیره می شدم و می خندیدم ؟
شاید شادی اولین تماس لرزش آور دستهایم بود با دستان دیگری ؟
شاید شادی پشت دری سبز در بالای شصت و سه پله ایستاده بود ، با نگاهی پر از خنده و شیطنت ؟ در روزهایی که سخت می گذشت .
شاید شادی در زمستانهای سرد شهری کوچک ، در نگاه انه ای نهفته شده بود که از این سوی اتاق به گرمای نگاهی انه تر در آنسوی اتاق گره می خورد ؟
شاید شادی نوشتن برگه های امتحانی دوستانی بود که آن معلم مهربان می خواست مردود نشوند !
شادی شاید خواندن اولین ترانه های یادگرفته در هشت سالگی بود .
شاید شادی .
نمی دانم . به رسم این روز و روزگار برای یافتن مفهوم شادی دست به دامان گوگل می شوم و با خواندن چند متن ، می فهمم که :
شادی حس شگفتی است که به طرز شگفت تری به جغرافیای زندگی وابسته است .
مجید شمسی پور
۱۳۹۵/۰۷/۱۶ اردبیل
ازدیشب که تیم ملی طی یه نیمه فاجعه بار شکست سنگینی رو تجربه کرد انواع تحلیل درست و غلط، احساسی و عقلانی و. خوندم قصدم یه تحلیل فوتبالی نیست چون مخاطب اینجا هوادار تخصصی فوتبال نیست.
هرچند
وقتی بجای کارد تیز سلاخی از کارد میوه خوری استفاده می کنیم.
وقتی فضای دو قطبی شدید میسازیم وما همیشه ما برنده ماجرا نیستیم.
وقتی با تمام بزرگان فوتبال بدون دلیل درگیر میشیم.
وقتی دایما به حاشیه می پردازیم به جای متن.
وقتی خودمون رو بزرگتر از هر کس و هر چیزی میدونیم.
وقتی به راحتی دروغ میگیم و تهمت میزنیم.
وقتی هرگز و هیچ جا به عنوان نفر اول موفقیتی کسب نکرده ایم.
وقتی به جای پرداختن به مسایل فنی، صرفا دنبال هوچی گری و جنجال هستیم.
وقتی
وقتی
وقتی
این وقتی ها رو تا میشه خیلی ادامه داد اما میگذاریم و میگذریم چرا که نتیجه تمام این وقتی ها شکست تحقیر آمیز است .
بله مردی نبود فتاده را پای زدن، اما به هر حال سوقط هر دیکتاتوری تماشایی ست!
روانشناسها میگن:
مردهاراعصبانی نکنید
وقتی مردها عصبانی میشوند قابلیت انقباض عضلاتشان به مراتب بالا میرود
مردها در عصبانیت فقط دوست دارند از موضوع فرار کنند.آنها به حل مسئله فکر نمیکنند تلاش نکنیم تا متقاعدشان کنیم.
مردها در عصبانیت شخصیتی بدبین، بد دهن و نامهربان دارند.
فقط یک راه دارد سکوت کنید وقتی سکوت کنید زودتر آرام میشوند وقتی آرام شدند راحتتر متقاعد میشوند
روانشناسها میگن:
زنهاراعصبانی نکنید
زنها وقتی عصبانی میشوند قدرت جسمیشان از بین میرود اما به همان ترتیب قدرت زبانی بالایی دارند.
یک زن در عصبانیت تمام بدی هایی که در طول عمرش به او کردید را در پنج دقیقه طوری جلوی چشمانتان میاورد که باور نمیکنید.
غر زدن از ویژگی های بارز همه ن است.
یک زن را وقتی عصبانی کردید عواقبش را تا یک هفته و گاهی تا یک ماه باید بپذیرید. زنها ماجرای عصبانیتشان را در تمام این مدت با خود حمل میکنند.
بسیار خوب این حرف روانشناسان علیرغم اینکه در دودسته بندی کلی ارایه شده رو با اغماض می پذیریم اما نکته یی که ذهن آدم رو درگیر میکنه اینه که بعضی انسانها که متاسفانه در جامعه امروز رشد زیادی داشته اند و روند رو به تزایدشون روز افزون بوده ( حالا عمدتا به دلایل اقتصادی و تبعیضات وحشتناک یا هر عامل دیگه یی) بصورت پیش فرض عصبانی هستند یعنی ما عصبانی شون نمیکنیم بلکه اونها بدون اینکه ما کمترین دخالتی در عصبانیتشون داشته باشیم کلا عصبانی هستند و مستعد و آماده درگیری اعم از بدنی و زبانی.
با این دسته افراد چه باید کرد؟ چقدر سعه صدر بخرج بدیم تا کجا صبوری کنیم؟ اصلا مگه اکثر ما در شرایط بهتری هستیم که در کمال آرامش مشغول کظم غیظ باشیم و پیشگیری کنیم از برخورد با این جماعت عصبانی بالفعل؟
حراج بنزین سهمیه ای با کارت ملی
برای خوشنودی همه ی مسئولین، چراغ اول بنزین ملی رو من روشن می کنم :
حراج .
یک حراج واقعی .
بنزین مصرف نشده ی دست اول. سهمیه یک آقای مهندس که با ماشین شخصی نرفته سرکار . لیتری ۱۵۵۰ تومان .
بنزین مصرف نشده ی دست اول . سهمیه یک خانم دکتر که تا مطب نرفته و برگرده !
لیتری ۱۶۷۰ تومان .
بنزین مصرف نشده ی دست اول .
سهمیه یک بچه صغیر ، نیازمند فوری به پول
لیتری ۱۲۲۵ تومن و دو زار !!
اکازیون :
بنزین پیش فروش ! به دلیل مسافرت خارجی یک استاد دانشگاه ، سهمیه ی ۳۶۵ روز بنزین یک خانواده ۴ نفره ، پرداخت نقدی لیتری ۱۳۷۵ تومن .
پرداخت طی ۴ فقره چک ۳ ماهه ، لیتری ۱۶۵۰ تومان .
پیشنهاد ویژه :
آمادگی یک خانواده جهت به دنیا اوردن دوقلو !! در صورت پیش خرید سه سال سهمیه کل خانواده ( فعلا ۶ نفره ) !!
جهت شرکت در این حراج بی نظیر به کانال تلگرامی ما رجوع کنید !!
باقی بقایتان .
مجید شمسی پور .
چند شب پیش پنج تا مسافر داشتم داشتن از جشن عروسی برمیگشتن به استراحتگاهشون، پنج جوان شهرستانی با لهجه یی شیرین و دلهای زلال، ملغمه یی از شادی، حسرت، ناامیدی و یاس تو وجودشون بود صاحبکارشون خواسته بود یه حالی به اینها بده دعوتشون کرده بود عروسی دوستش تا اینها هم دلی از عزا دربیاورن هم شاد بشن و خوش بگذرونن، عروسی در تالاری در مرکز شهر قرار داشت ولی چنان برای این بنده خداها شگفت انگیز و پرزرق و برق بود که انگاری خود آلیس از سرزمین عجایب برگشته.
حرف میزدن و باهاشون هم کلام شدم هدف صاحبکارشون درست از آب درنیومده بود چون شدیدا سرخورده و مایوس شده بودن و حسرت تو تک تک کلماتشون جاری و ساری بود آسمون ریسمون بافتن و حرفهای امیدوار کننده من هم چاره ساز نشد ضربه این فاصله طبقاتی و شکاف مالی بیش از طاقت وتوانشون بود.
اونقدر شوخی کردم و خندودمشون که با لبخند پیاده شدن، باخودم به این موضوض فکر کردم که اگه جشن در نیمه شمالی شهر و یا اگر مختلط بود چه به روزگار این جوون ها می اومد!
از خلال صحبت هاشون متوجه شدم در روستا زندگی می کردند و درک و هضم این همه اختلاف براشون بسیار صقیل و سنگین بود.
یکیشون نظر جالبی راجع به تهرانی ها داشت میگفت شما همه وضعتون خوبه گفتم من اگه وضعم خوب بود چرا این موقع شب باید مسافرکشی کنم؟ جواب داد باباهاتون برای همتون گذاشته هیچی عین خیالتون نیست! بحث رو ادامه ندادم چون فایده یی نداشت به صاحبکارشون فکر کردم بنده خدا اومده بود ثواب کنه اما در عمل این پنج نفر عمیقا کباب شده بودن.
تا آخر شب حرفهاشون تو سرم تکرار میشد و یاد فیلم مسافران مهتاب افتادم و از صمیم قلب آرزو کردم راه کدخدا رو پیش بگیرن نه مراد رو.
لاک پشت به دنیا آمد. برای رفتن به دریا همه جا را گشت.
از یه گوجه فرنگی بالا رفت. از یه درخت بالا رفت. از یک تپه بالا رفت. حتی توی حیاط خانه همسایه پشتی را هم دنبال دریا گشت.
جغد را دید. از او نشانی دریا را پرسید. جغد گفت: این جا دریایی نیست. تو هم لاک پشت دریایی نیستی، لاک پشت علفزاری.
حالا برو توی علف ها و گل ها. هم خونه بساز و هم گل و علف بخور. هم تخم بگذار و هم به بچه هایت یاد بده که همه لاک پشت ها، لاک پشت دریایی نیستند.
لاک پشت کوچولو به او نگاه کرد و گفت: من بالا خره به دریا می روم. حالا می شود توی خانه ام بخوابم و خواب دریا را ببینم.
جغد گفت: بله، که می شود.
برو هر چه دلت می خواهد خواب ببین. و دوید رفت توی لانه اش نشست.
جغد با خودش فکر کرد: چرا من تا حالا خواب دریا را ندیده ام؟
و بعد پلک هاش را روی هم گذاشت و گفت: خب، همین الان می خوابم و خواب دریا را می بینم.
خرو پف کرد تا زود خوابشان ببرد.
این یه داستان کودکانه قدیمی هست نکته یی که برام جالب بود اینه که ما چقدر لاک پشت علفزار هستیم اما دنبال دریا میگردیم؟ چقدر میخواهیم چیزی بشیم که نیستیم! چقدر خلاف طبیعتمون رفتار می کنیم؟ تا کجا وقت و زندگی و جوونی و سرمایه مون رو میذاریم دنبال چیزی که اساسا و اصولا برای ما نیست.
یادم نیست کجا خوندم: وقتی پرنده هستی اما نمی تونی بپری و جای بال چیزی شبیه دمپایی تو بدنت داری شکاف بین پاهات اونقدر کمه که امکان دویدن نداری و عمده بدنت رو چربی تشکیل داده،باید بپذیری جزوی از زنجیره غذایی هستی.
Majid Shamsipour:
حکایت نوروزی »
نوروز که می رسید، لباس ها نو می شد! نو شدن لباس ها خودش حکایتی داشت! اما حکایت اصلی نبود! گمان می کنید حکایت اصلی چه بود؟ شاید عیدی گرفتن! اما نه! برای ما بچه ها، اصل ماجرا، خرج کردن عیدی ها بود! خرج کردن پولهای عیدی که فقط و فقط مال خودمان بود!
یادش بخیر، هنوز دبستانی بودیم که عمو بزرگه به هر کدام از ما یک اسکناس سبز 5 تومانی می داد. زن عمو کوچیکه هم به دخترهای فامیل اسکناس 5 تومانی و 10 تومانی می داد، به ما پسر بچه ها هم سکه ی 2 تومانی می داد و می گفت:
- اون پنج تومانی برای دخترا! این بیست ریالی برای شما پسرا!
با عیدی های عموهای دیگر و خاله و دایی ها و پدر و مابقی بزرگترهای فامیل، دو سه روز بعد از عید، هر کدام از ما پسر بچه ها، سی چهل تومان پول داشتیم! پولی که خرج کردن آن تمام شادی و گاهی اندوه نوروز بود!
می شد رفت سه چهار تا کره پاستوریزه 50 گرمی گرفت، هر کدام 6 ریال! بعد هر کره را روی نصف نان خانگی مالید و شکر رویش پاشید و با لذتی ناگفتنی، در حیاط خانه نشست و خورد!
می شد بروی دکان بقالی و پنج شش تا پفک نمکی مینو بخری. از آن بسته های کوچک 2 ریالی یا از آن بسته های بزرگتر 5 ریالی! بعد، نزدیک ظهر هم که می شد، نوشابه کانادادرای و پپسی و شوئپس 4 ریالی بود و 6 ریالی که خنکایش آی می چسبید!
از قید خوراکی که می گذشتیم، می توانستیم برویم مغازه دوبرادران!
- تیر کمون سیمی 1 تومن!
- ماشین مسابقه ای 3 تومن!
- بادبادک بزرگ دونه ای 1 ریال!
- منچ و مارپله 25 ریال!
و بهتر از همه چیز و همه جا، می شد رفت سراغ کتاب و کتابهای طلایی:
- سفرنامه گالیور
- بانوی چراغ به دست
- جک غول کش
- هکلبری فین
- و . هر کتاب فقط سه تومان! با چه کیفیتی! کتابهای طلایی چاپ انتشارات امیر کبیر.
- و .
و . کلی مداد نو برای نوشتن تکلیف های بی پایان عید و دفتر نقاشی و مداد رنگی 12 تایی و . آخر سر هم تا پایان تعطیلات، این سی چهل تومن جادویی تمام نمی شد!
حالا اما .
خودم را می گذارم به جای بچه های توی مدرسهی
پرسیدم :
- تا حالا چند تا کتاب خوندی؟
- خوندیم آقا! همه ی کتابهای فارسی مدرسه را خوندیم!
همان کودکی که چشم به راه بود تا برای عیدش، آدمهای خوبی که نمی شناختند، عیدی ببرند!
فکر می کنم حالا اگر او بخواهد دو سه تا کتاب داستان خوب بخرد و یکی دو تا اسباب بازی معمولی و دو سه تا دفتر خط دار و دفتر نقاشی و یک بسته مداد شمعی و مداد رنگی و چند تا مداد و مداد تراش و . ، چند تا بیسکویت و پفک نمکی و . یکی دو جفت جوراب خوشگل و یک ساندویچ و نوشابه و . خلاصه اش می شود دویست سیصد هزارتومان ناقابل! حالا همه ی اینها بعد از آن است که خانواده اش توانسته باشند با سیصد چهارصد هزارتومان، برایش یک شلوار و یک جفت کفش کتانی خوشگل و یکی دوتا پیراهن خریده باشند! و می دانم و می دانیم که نه آنها اینها را خریده اند و نه او، اینهمه عیدی خواهد داشت!
از گذرگاه خاطرات بیرون می آیم. کارت های خیریه مهر نیکان جلوی رویم هستند . نوروز امسال می خواهیم چکار کنیم؟
چند وقت پیش یه موضوعی پیش اومد که اینجا نوشتم http://7tag.blogsky.com/1397/09/11/post-887/-%D8%BA%D8%B1%D9%87-%D9%85%D8%B4%D9%88-%D8%B2-%D8%AC%D8%A7%D9%87-%D9%85%D8%AC%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%B9%D8%AA%D8%A8%D8%A7%D8%B1-
چند شب بعد دوباره همون فرد رو حوالی ساعت یک و نیم، نصفه شب دیدم همزمان با دو نفر دیگه سوار شد و جلو نشست و آروم گفت کارتم رو گم کردم و پول ندارم چیزی نگفتم بقیه که تو مقصد پیاده شدن، بهش گقتم تو هر شب کارتت رو گم میکنی؟! دعا خوند و دم خونه اش پیاده شد، چند شب بعد تو میدون آزادی دوباره دیدمش منو شناخت گفت نصف کرایه رو دارم می رسونیم گفتم نه! القصه بعد از اون بارها تو همون ساعات تو میدون انقلاب و آزادی دیدمش اون که من و ماشین رو شناخته به محض دیدنم راهش و کج میکنه و برای دیگران داستان دروغینش رو تعریف میکنه اونهم هر شب!
دو سه شب پیش ساعت دو نیمه شب یه جوون که لکنت زبون داشت،گفت پول ندارم تا آزادی رسونمدش، دیشب دوباره دیدمش بازهم شروع کرد که پول ندارم این رفتارش بدجور اذیتم کرد و بهش فخش دادم که تو هر شب پول نداری!؟ نوع پوشش و لباسشون مشخصه که چندان فقیر نیستند و اون ساعت از سرکارشون برمیگردن ولی عادت کردن بد عادتی.
عزت نفس و شخصیتشون رو از دست دادن و فریب مردم شده کار همیشگی شون، اینکه بدتر از حکومت با اره برقی افتادن به جون اعتماد مردم و تیشه به ریشه احساسات و مهربانی مردم میزنن واقعا امر نابخشودنی یی هست اینکه آدم رو گوش مخملی فرض میکنن به کنار.
یه نکته بسیار جالب هم به کرات برام اتفاق افتاده، اکثرا ساعت یک و دو نصفه شب حوالی راه آهن، شوش و مولوی هستم و زیاد اتفاق میفته که افراد معتاد رو سوار کنم سرو وضع داغون، بعضی هاشون کنار بوی شدید دودی که میدن ( چون کنار آتیش وایمیستن برای گرم شدن) مجبورم میکنه تو سرما شیشه رو بدم پایین، حالا نکته جالبش کجاست؟ تا الان حتی یکبار هم اتفاق نیفتاده یه معتاد زباله گرد جوب چی،بگه پول ندارم بلکه به کرات اتفاق افتاده که اضافه تر هم پول دادن اعم از مرد و زن. بله این افراد برای بدست آوردن پول امکان داره دست به هر عملی بزنن و از هیچ بزه یی ابا ندارند حتی قتل و جنایت، اما وقت خرج کردن پول آدم دیگری هستن به قول معروف اندازه سن ما پول دود کردن.
آخر الامر بایست بگم من هنوزهم علی رغم دیدن افرادی که مشخصا قصد فریب دارن بازهم اگه برای اولین بار کسی بگه پول ندارم بلا استثنا به مقصد می رسونمش.
- زلهای در قلمروی اندیشه
زلۀ لیسبون، پایتخت پرتغال، در سال ۱۷۵۵ میلادی، مشهورترین زمینلرزۀ تاریخ بشر است؛ نخست از آن رو که دهها هزار کشته بر جای گذشت و زیباترین شهر اروپا (پس از لندن و پاریس) را از بستر نرم بر خاکستر گرم نشاند؛ دوم به دلیل توفانی که در الهیات مسیحی برانگیخت. زلۀ لیسبون تیر خلاصی بر پیکرهٔ قرون وسطا و خون تازهای در رگهای عصر روشنگری بود.
روز اول نوامبر ۱۷۵۵ میلادی، برابر بود با عید مذهبی مقدسان». مردم لیسبون در کلیساها گرد آمده بودند و خدا را نیایش میکردند که ناگهان شهر لرزید، زمین شکافت، خانهها فروریخت و سپس ابرموجی از دریا به سوی شهر برخاست. هنوز آفتاب به میان آسمان نرسیده بود که هفتاد هزار کشته بر زمین افتاد، دهها کلیسا در یکی از مقدسترین روزهای مسیحی با خاک یکسان شد و از زیر هر سنگی نالۀ انسانی به گوش میرسید.
اروپای مسیحی به فکر فرو رفت. کاتولیکهای جهان میپرسیدند: چرا لیسبون؟ در تمام اروپا کدام شهر را میتوان یافت که به اندازۀ پایتخت پرتغال، کلیسا و کشیش و آیینهای مذهبی داشته باشد و مردمی نیایشگر و راستکیش در آن زندگی کنند؟ این پرسش، زلۀ دوم را در سرتاسر اروپا به راه انداخت و کسانی چون ولتر و دیدرو نیز بر آتش آن دمیدند. هیچ واقعهای تا آن زمان، مردم را دربارۀ دعاوی و قداست کلیسا، چنین به تردید نینداخته بود.
اندکاندک الهیات مسیحی عقب نشست و پذیرفت که افسار زمین در دست نیروهایی است که بیرون از جهانشناسی کلیسا عمل میکنند. عقبنشینیهای کلیسا ادامه یافت و تا آنجا پیش رفت که بهنوبت، کیهانشناسی، فیزیک، شیمی، طب، ت، اقتصاد و حقوق نیز از کلیسا اعلان استقلال کردند. از دل عصر روشنگری، ایدۀ مهم و بسیار کارساز قراردادهای اجتماعی» و سپس منشور حقوق بشر» بیرون آمدند.
اکنون کلیسا همزیستی با علوم جدید را آموخته است و قوانین علمی را بیش از پیش حرمت میگزارد؛ اگرچه برای پستوهای ذهن تاریخزدهاش، زلههایی دیگر نیز در راه است.
کاش در خاور میانه هم زله یی از این دست رخ دهد بلکه از این همه تحجر و جمود فکری رهایی پیدا کنیم.
پی نوشت:روز مادر مبارک
در شهر چند ورزشکار معروف هست . هر کدام در رشته ای .
دو نفر خیلی معروفند .
به نام هر کدام هم خیابانی در شهر هست .
یکی از این دو تن ، عکسش در بیشتر دکان های شهر و جای جای شهر هست .
یکی تقریبا در هیچ کجا!
هر روز اخبار بسیاری از هر دو در رسانه های کشور هست .
در شهر اما، همیشه از اولی به نیکی یاد می شود و از دومی با سکوت!
دیروز از یک راننده تاکسی پرسیدم : چرا شما این ورزشکار رو اینقدر دوست دارید ؟ اما اون یکی .
گفت : این به درد مردم می خوره ، اون به درد حکومت !!
بدون هیچ شرح اضافه ، یاد ناصرخان حجازی هم بخیر.
وقتی سالها شاهد این بوده ایم که زعمای حکومت صرفا به دلیل هم گروه و هم تیم بودن، رفاقت حزبی و خلاصه طرفداری و وابستگی به جریانی خاص، چشم خود را بروی هر بی اخلاقی بسته و چون طرف از هم مسلک های خودشان بوده، کورکورانه به طرفداری و حمایت از همپالگی خود پرداخته اند تفاوتی هم بین اصلاح طلب و اصولگرا در این زمینه دیده نمی شود، در شعار و متینگ همه برای اخلاق گریبان چاک میکنند اما در عمل صدوهشتاد درجه برعکس رفتار میکنند. هزاران هزار مثال در این زمینه وجود دارد که میدانم و می دانید حالا چرا به توصیف این توضیحات واضحات پرداختم علتش این است که طی هفته گذشته سه حادثه در عرصه ورزش پرطرفدار فوتبال رخ داد و سریعا در فضای مجازی به هیاهوی عظیمی تبدیل شد فارغ از اینکه حق با کدام طرف ماجراست یا هر کدام چقدر در بوجود آمدین این حوادث مقصر بودن، مسله یی که ما را با واقعیت عریان و کریه و المنظر جایگاه اخلاق در جامعه روبرو کرد این بودکه ما صرفا به دلیل طرفداری و حمایت از تیم مورد علاقه مان، پا روی اخلاق و وجدان گذاشته و کلا چشم بسته با دهانی باز و مغزی تهی به طرفداری پرداخته، واقعیت و اخلاق را لگدمال کردیم.
برای هزارمین بار یاد این حدیث افتادم:
"الناس علی دین ملوکهم"؛ یعنی مردم به روش و طریقه حاکمان و پادشاهان خویش زندگی می کنند.
مرور زمان تغییرات زیادی در احوال مردم رخ داده اعم از مثبت و منفی اما دیدن و شنیدن و لمس برخی از اینگونه تغییرات بیش از حد تصور امثال من است اتفاقی که چند شب پیش شاهدش بودم شاید ساده و معمولی به نظر برسه اما برای من بسیار باعث تعجب شد.
موضوعی که پیش آمد این بود که مادر و پسر دوازده سیزده ساله یی مسافرم بودند بعلت اینکه با صدای بلند صحبت میکردند ناخواسته حرفهایشان را شنیدم به مجلس عروسی دعوت شده بودند و حرف سر نوع لباس پسر بود که میگفت میخوام تیپ لش بزنم! اول فکر کردم اشتباه شنیدم اما با تکرار این کلمه مطمن شدم درست شنیدم مادر همراه پسر بود و جزییات لباس را هماهنگ میکردن، نهایتا مادر گفت کاری میکنم تیپت لش لش باشه!!.
آیا کلمه لش دچار استحاله و قلب معنا شده است؟! نقش مادر چیست؟ این جمله واقعا تکراریست اما حقیقتا ما داریم کجا میریم.
عاقد گفت عروس خانوم وکیلم؟» گفتند عروس رفته گل بچینه.» دوباره پرسید وکیلم عروس خانوم؟»
- عروس رفته گلاب بیاره.
عاقد گفت:براى بار سوم مىپرسم؛ عروس خانم وکیلم؟»
- عروس رفته.
عروس رفته بود. پچپچ افتاد بین مهمانها. شیرین سیزده سالش بود؛ وراج و پر هیجان. بلندبلند حرف مىزد و غشغش مىخندید. هر روز سر دیوار و بالاى درخت پیدایش مىکردند. پدرش هم صلاح دید زودتر شوهرش دهد. داماد بددل و غیرتى بود و گفته بود پرده بکشند دور عروس. شیرین هم از شلوغى استفاده کرده بود و چهاردست و پا از زیر پاى خاله خانبانجیها که داشتند قند مىسابیدند، زده بود به چاک.
مهمانى بهم ریخت. هر کس از یک طرف دوید دنبال عروس. مهمانها ریختند توى کوچه. شیرین را روى پشت بام همسایه پیدا کردند.لاى طنابهاى رخت. پدرش کشانکشان برگرداندش سر سفرهٔ عقد. گفتند پرده بىپرده! نامحرمها رفتند بیرون. کمال مچ شیرین را سفت نگه داشت.
عاقد گفت استغفرالله! براى بار دهم مىپرسم. وکیلم؟» پدر چشم غره رفت و مادر پهلوى شیرین یک نیشگون ریز گرفت. عروس با صداى بلند بله را گفت و لگد زد زیر آینه. زن ها کل کشیدند و مردها بهم تبریک گفتند. کمال زیر لب غرید که آدمت مىکنم جوجه و خیره شد به تصویر خودش در آینهٔ شکسته.»
فرداى عروسى شیرین را سر درخت توت پیدا کردند. کمال داد درختهاى حیاط را بریدند. سر دیوارها هم بطرى شکسته گذاشتند. به درها هم قفل زدند. اسم عروس را هم عوض کردند. کمال گفت چه معنى دارد که اسم زن آدم شیرینى و شکلات باشد.» شیرین شد زهره. زهره تمرین کرد یواش حرف بزند. کمال گفت چه معنى دارد زن اصلاً حرف بزند؟ فقط در صورت وم! آنهم طورى که دهانت تکان نخورد. طورى هم راه برو که دستهایت جلو و عقب نرود. به اطراف هم نگاه نکن، فقط خیره به پایین یا روبرو. فهمیدی ضعیفه؟!»
زهره شد یک آدم آهنى تماموعیار. فامیلها گفتند این زهره یک مرضى چیزى گرفته. آن از حرف زدنش، آن از راه رفتنش. کمال نگران شد. زهره را بردند دکتر. دکتر گفت یک اختلال نادر روانى است. همه گفتند از روز عروسى معلوم بود یک مرگش مىشود. الان خودش را نشان داده. بستریش که کردند، کمال طلاقش داد.
خواهرها گفتند دلت نگیره برادر! زهره قسمتت نبود. برایت یک دختر چهارده ساله پسندیدهایم به نام شربت.»
صدیقه ،
مـن یـک زنـم
ـــــــــــــــ
چند شب پیش یه آقایی مسافرم بود و شروع کرد به حرف زدن و درددل کردن، اونقدر صادقانه و پرسوز صحبت میکرد که دلم نیومد حرفش رو قطع کنم مسیر طولانی بود مسافر نزدم انگار یه جور واگویه های خودم بود.
:تو جامعه یی که اگه گرگ نباشی دریده میشی، نه میخوام نه میتونم گرگ باشم اصلا تو خمیر مایه وجودم نیست راه غلط رو بلدم اما نمیخوام برم دوست ندارم حق کسی رو پایمال کنم فریب دادن رو بلد نیستم سر حرف و قولم میمونم حتی اگه هزار بار طعم تلخ شکست و نامردی و بی وفایی رو چشیده باشم سر اصول خودم میمونم دلم برای خودم نمیسوزه بلکه برای جامعه یی نگرانم و دلم میسوزه که اخلاق و انسانیت توش به مسلخ رفته حالا مقصر هرکسی که بوده ما امروز شاهد جون دادن اخلاقیات هستیم انسانیت شده برف و شرایط اقتصادی اجتماعی آفتاب تموز!
پرنده که به قفس عادت کنه رهایی براش یه خیال آزار دهنده ست امان از روزی که گوسفندان عاشق قصاب باشند.
پی نوشت: حرفهاش برام جالب بود چون برخلاف اکثر مردم که دلشون برای خودشون میسوزه دلش برای جامعه و مردم میسوخت نگران فردای مردمان این سرزمین بود.
تا همین چند وقت پیش ، در میدان انقلاب تهران ، یک پل عابر پیاده بود روی خیابان کارگر جنوبی .
برای من شهرستانی ، که به واسطه کار یا رفتن به ماموریت های کاری، هر از چند گاهی به تهران می امدم ، همه ی تهران خلاصه می شد در خیابان انقلاب و میدان انقلاب!
اول کتابفروشی ها بودند که انگار یکی از رسالت های من در دنیا، مرور و گذر هزارباره در کتابفروشی ها و از جلوی آنها بود!
دوم خود میدان انقلاب بود که از هر نقطه ی تهران به هر نقطه ای دیگر که می خواستم بروم، باید حتما از مبداء به میدان انقلاب می آمدم و از انجا توزیع می شدم !!!!
و سوم آن پل عابر پیاده بود .
پلی که هر بار به تهران می امدم، دست کم بیست دقیقه ای روی آن می ایستادم و گاهی خیره ی شمال تهران می شدم و گاهی خیره ی جنوب!
اسم ان پل را گذاشته بودم: مرز بین خاکستری و سیاه!!
این همه روده درازی کردم که بگویم سال ۹۷ دارد می رود! دارد شرش را کم می کند. سال ۹۷ برای من و خیلی از هم نسل های من مثل همان پل عابر پیاده میدان انقلاب بود. مرز بین خاکستری و سیاه.
و بقول دوستی دوست داشتنی : مرز بین سیاه و مشکی !!!
اما می رود . این سال هم می رود و خیلی ها هم که زیادی مانده اند می روند.
سال نوی همه تان سالی شاد و سبز و سپید
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد تا اینکه یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد، از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.
پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود. برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد. یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.
این داستان ماست.
ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.
منبع:اینترنت
این شعر خیلی به حس و حال من نسبت به عید شبیه است
سبزهها را گره زدم به غمت
غمِ از صبر، بیشتر شدهام
سالِ تحویلِ زندگیت به هیچ
سیزدههای در به در شدهام
سفرهای از سکوت میچینم
خسته از انتظار و دوریها
سالهایی که آتشم زدهاند
وسطِ چارشنبهسوریها
بچّه بودم. و غیر عیدی و عشق
بچّهها از جهان چه داشتهاند؟!
درِ گوشم فرشتهها گفتند
لای قرآن، تو» را گذاشتهاند!
خواستی مثل ابرها باشی
خواستم مثل رود برگردی
سیزده روز تا تو برگشتم
سیزده روز گریهام کردی
ماه من بود و عشق دیوانه!
تا که یکدفعه آفتاب آمد
ماهیِ قرمزی که قلبم بود
مُرد و آرام روی آب آمد
پشت اشک و چراغقرمزها
ایستادم! دوباره مرد شدم
سبزهای توی جوی آب افتاد
سبز ماندم اگرچه زرد شدم
.
وَانْ یکاد»ی که خواندم و خواندی
وسط قصّهی درازیها!!
باختم مثل بچّهای مغرور
توی جدّیترینِ بازیها!
سبزهها را گره زدم امّا
با کدام آرزو؟ کدام دلیل؟
مثل من ذرّه ذرّه میمیرند
همهی سالهای بیتحویل!
سید مهدی
پی نوشت: سال نو پیشاپیش خجسته و فرخنده باد
روز مرد و پدر بر همگی مبارک
مراقب خودتون باشید و دلتون شاد
بارها و بارها از معجزه فوتبال گفته اند که خوانده و شنیده ایم سه شنبه دوباره شاهد یکی از این معجزات بودم دو پسر خاله بیست و سی ساله ام که ساکن تبریز هستند و به تفکرات پان ترکیسم نزدیک و اصولا به مقوله ملیت ایرانی و وطن نگاه انتقادی وبعضا تندی دارند میهمان ما بودند و باتوجه به علاقه مشترکمون به فوتبال راهی استادیوم آزادی شدیم اتفاق جالب اواخر بازی رخ داد وقتی ایران جهت قطعی کردن صعودش نیاز به گل داشت اونها هم مثل سایر حاضرین در استادیوم با شور و هیجان زیادی دنبال دیدن گل پیروزی ایران بودند!
با عراق مساوی کردیم و مغموم راهی خونه شدیم نکته جالبتر اینکه وقتی نیمه شب خبر دار شدیم ایران جزو بهترین تیم های دوم به مرحله نهایی صعود کرده همگی شاد شدیم!
پی نوشت: وقتی بی لیاقت ترین مسولان دنیا را داریم کاش طبیعت کمی با ما مهربانتر باشد.
تتلو در کنسرت نوروزی خود کشیدن "گل" را آزاد اعلام کرده، پُکی میزند، قوانین کشور میزبان را به عضو جنسی مردانهی خود حواله میدهد و جمعیت حاضر، کیپ تا کیپ هورا میکشند. چند روز بعد، مجریِ برآشفتهی صداوسیمای ما واویلا سر میدهد، موسیقی او را "مبتذل" خوانده و مطمئن است که هیچیک از حضار داخل سالن، "ایرانی" نبودهاند.
پیش از ورود به این مبحث باید بگویم که چندان به این مرزبندیهای مرسوم معتقد نیستم؛ اینکه "آدرنو"وار یک سبک در موسیقی را "مبتذل" بخوانیم و انتظار داشته باشیم که تمام شهروندان، سوناتهای باخ و شوپن گوش دهند، انتظاری ابلهانهست. اما داستان ما چیز دیگریست؛ سوال این است که چه بر سر نهاد هنر و کنشورزان آن در این تاریخ حزنآلود معاصر آمده که امروز اینگونه رگهای غیرتمان ورم کرده و به چند جایمان فشار آمده است؟
دههی چهل و پنجاه شمسی بیشک دههی طلایی در هنر ایران مدرن است؛ ترانهی مدرن با درخشش ملودیبلدانی چون واروژان، بابک بیات، صادق نجوکی، اسفندیار منفردزاده و دیگران در قالب ترانههایی از جنس شهیار قنبری، ایرج جنتیعطایی و اردلان سرفراز در حال گوشآرایی است. بلایی که بر سر هنر در معنای عام آن و موسیقی در معنای اخص کلمه آمد، دیوار سیمانی انقلاب و دستکاری این نهادِ فرهنگپرور است. کرور کرور از سرمایههای اجتماعی خود را به انگ منحطبودن و مروجفساد، از سرزمین خود به کوچی همیشگی پرتاب کردیم و حنجرهها و سازهای اصیل را خشکاندیم. قبری که امروز بر سرش گریه میکنیم، قبر مرتضی خان حنانه و بابک بیاتی است که به اولی حتا اجازهی خروج برای مداوای دردی کشنده ندادیم و دومی را به شغل خوار و بار فروشی مهمان کردیم. چه کسی پاسخگوی سالهایی است که بیات به جای ساختن ملودی، عدس و لوبیا ترازو میکرد؟ یادم هست که فرهاد مهراد در آخرین سفر بیبازگشت خود به فرانسه گفته بود که ایران، بهترین جا برای حرامشدن استعدادهای انسانی است. فرهاد این قصه را خوب میدانست، آلبوم "برف" او سالها در انتظار مجوز ارشاد خاک خورده بود چرا که سانسورچی محترم عقیده داشت عکس روی جلد آلبوم نباید غمگین باشد! اصلا مگر کسی در حکومت اسلامی مشکلی دارد که عکس غمگین میاندازد؟
در جایی که صدای شجریانش ممنوع و نمایش ساز در تلویزیونش حرام است، در جایی که نوای کمانچهی کلهر و تار علیزاده به بهانهی کنسرتِ مبتذل لغو میشود، در سرزمینی که نخبههای خود را شبانه فراری داده و پخمگان خود را هر روز بر سر میگذارد، انتظار دارید که به جای کفتار، کفتر از کلاههای شعبده بیرون بجهد؟ اینکه امروز مخاطبان این سبک از موسیقی را ایرانی ندانیم، کلاه گشادی است که اتفاقا سالهاست که اندازهی کلهی تاسمان است. تتلو و خوانندگانی چون او، فرزند برحق حکومتی است که چهلسال است تصور میکند جهان به دو دسته تقسیم میشود؛ یک دسته "من" و تمام کسانی که مثل من فکر میکنند و در خدمت من پشت دولا میکنند، و دستهی دوم که اصلا مهم نیست چیست، فقط باید گورش را گم کند.
دکتر داروین صبوری جامعه شناس
وقتی خسته و تنهایی با کوله باری از خاطراتی که ازش متنفری باورت میشه ((رشد کردن دردناکه،تغییر کردن دردناکه، ولی هیچ چیز دردناکتر از گیر کردن در جایی که به آن تعلق نداری، نیست.)) روزی که به این نتیجه میرسی((عقل و خوشبختی مانعه الجمع است ، هیچ عاقلی نمی تواند خوشبخت باشد زیرا در نظر آدم عاقل ، زندگی یک امر واقعی است و او می بیند که این امر واقعی چه چیز وحشتناکی است.فقط دیوانگان می توانند خوشبخت باشند.)) کاش دیوانه بودیم کاش ایکاش.
تنها این را میدانم که هنگامی که در خواب هستم، نه ترسی دارم، و نه امیدی، نه تنشی و نه شکوهی هیچ - و خدایش بیامرزد آن مردی که خواب را اختراع کرد!
آن هر آنچه که باید را خرید، ترازی که شبان و شاه را یکسان میکند و دیوانه و عاقل را در یک سطح قرار میدهد. توپیری اینه که یادته یه زمانی جوون بودی، مایی که مردم همیشه در ثروت و آرامش به خدا شک میکنند ولی وقتی که کاسهها و کیسهها خالی شد خداپرستی شروع میشود.
میدونین چی مزخرفهفهمیدن اینکه هر چیزی که تا حالا بهش اعتقاد داشتی کاملا چرند بوده.
تنها این را میدانم که هنگامی که در خواب هستم، نه ترسی دارم، و نه امیدی، نه تنشی و نه شکوهی هیچ - و خدایش بیامرزد آن مردی که خواب را اختراع کرد!
خواب همانند شنلی بر روی تمامی افکار بشریت است، مانند غذایی برای رفع گرسنگی و آبی برای از بین بردن تشنگی و مانند آتش گرما بخش و شور و شوقی لذت بخش و خواب در نهایت واحد پول جهانی است که میتوان با آن هر آنچه که باید را خرید، ترازی که شبان و شاه را یکسان میکند و دیوانه و عاقل را در یک سطح قرار میدهد.
تا جایی که شنیدهام تنها یک چیز بد در رابطه با خواب وجود دارد و آن تشابهش با مرگ است، زیرا تفاوت زیادى میان یک مرد به خواب رفته و یک جسد وجود ندارد.
در روایتی کهن آمده است:
لاک پشت پشتش سنگین بود و جادههای دنیا طولانی. میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته میخزید، دشوار و کُند و دورها همیشه دور بود. سنگپشت تقدیرش را دوست نمیداشت و آن را چون اجباری بر دوش میکشید.
پرندهای در آسمان پر زد، سبک و سنگپشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عادلانه نیست. کاش پشتم را این همه سنگین نمیکردی. من هیچگاه نمیرسم. هیچگاه. و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی.
خدا سنگپشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کُرهای کوچک بود و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمیرسد؛ چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی و هر بار که میروی، رسیدهای و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پارهای از هستی را بر دوش میکشی پارهای از مرا.
خدا سنگپشت را بر زمین گذاشت دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور. سنگپشت به راه افتاد و گفت: رفتن”، حتی اگر اندکی.
کاش این امکان برای ماهم وجود داشت تا بفهمیم چرا و چه چیزی را به چه دلیلی به دوش می کشیم منظورم فهم حقیقی و درونی ست نه اوهام و افکاری که در ذهن داریم و تصورمان از جریان زندگی و هستی که به شدت متنافض و درهم ریخته است.
بعضی وقتا یه اتفاق یا موضوعی پیش میاد که کامل و صد در صد با اصولی که بهش معتقدی متضاد هست و اون رو کاملا عقلانی رد میکنی اما مشکل و چالش از اونجایی شروع میشه که احساسات و روابط باعث میشه یه درگیری ذهنی و عاطفی درونت شکل بگیره. به حمدالله خیلی ساله که رابطه عاطفی با جنس مخالف ندارم و از این نظر خیالم راحت است اما تو روابط خانوادگی متاسفانه خیلی مواقع با چالشی که گفتم دست به گریبان هستم جایی که میدونی کار صحیح کدومه اما عاطفه و احساساتت میگه این دو روز دنیا اصلا ارزشش رو داره!؟ اینجاست که با توجه به دورنمای روابطی که غیر قابل قطع هست (حداقل برای امثال من) مستاصل میشی،روح و روانت آسیب میبینه، پکر و دلخور هستی و نهایتا مجبور میشی پا روی اصولت بذاری.
امان از اون روز که این چرخه به اشکال و انحا گوناگون رخ بده ذره ذره و کاملا بطیی تو خودت فرو میری،دست به خیلی کارها میزنی که حالت خوب باشه اما چالش های مداوم اونقدر شرنگ در کامت ریخته که طعم هیچ عسل و رطبی تغییرش نمیده، اصلا تو این موقعیت پادزهری وجود نداره و تو داخل سلولی زندانی شدی که حتی یه منفذ ریز هم نداره تویی و تکرار و تکرار و تکرار روزت عین شب تار و شبت سرازیری قبر.
مطمن نیستم اما به گمونم ما آخرین نسلی هستیم که دچار چنین دغدغه هایی هستم نسل بعدما ، که داریم میبینیمشون خیلی سهل تر با این دست چالش ها کنار میان یا بهتره بگم اصولا دچار چنین چالش هایی نمیشوند اونا از ما خیلی سرراست تر هستن لااقل با خودشون تکلیفشون مشخصه.
همین دیروز یعنی سه شنبه شب یه مسافر خانوم داشتم که صندلی جلو نشسته بود از لحظه سوار شدنش جسته گریخته صحبت میکردیم دوتا آقای افغانستانی دست بلند کردند اومدم بغل که سوارشون کنم خانومه گفت خواهش میکنم لطفا سوارشون نکن! گفتم باشه و به مسیر ادامه دادم قبل از اینکه چیزی بگم گفت افغانی ها خیلی کثیف هستند همه اش مشغول قتل و ند چرا برنمی گردن سر خونه و زندگی خودشون؟
گفتم یه سوال دارم با توجه به اینکه تقریبا هم سن و سال هستیم ( خودش تو همون اوایل صحبت گفته بود که چهل سالشه) تا حالا نخوندی یا نشنیدی یه لر یه کرد یه ترک یه عرب یه بلوچ یه شمالی یه طوسی یا حتی یه فارس دست به قتل زده باشه یا کرده باشه؟ جواب داد چرا اما فرق میکنه. گفتم چه فرقی داره آخه هست دیگه مگه غیر ازاینه؟ گفت اونا هموطن ما نیستن!
گفتم اولا هست حتی اگه از سوی پدر یا برادر باشه چه برسه به هموطن، ثانیا اگه شاهان قاجار اینقدر بی جربزه نبودن اونها الان یکی از هموطن های ما محسوب میشدن فکر کن تا صدو پنجاه سال پیش ما هموطن بودیم با افغانستانی ها،ثالثا نزدیکترین مردم به ایرانی ها از لحاظ فرهنگی افغانستانی ها هستن مثلا میدونستی تنها کشوری که تو دنیا غیر از ایران تقویمش هجری شمسی هست افغانستانه؟ گفت نه!
ادامه دادم تو هر قومی خوب و بد وجود داره نکته مهم اینه که اصولا کارگران مهاجر از سطح فرهنگی پاییتری نسبت به سایر اقشار جامعه مبدا برخوردارهستند ( ضمن احترام به همه ی کارگران تمام جوامع جهان) نمونه اش ایرانی هایی که دهه شصت و هفتاد به ژاپن می رفتند چه رفتارها و عملکرد شرم آوری داشتند بطور کلی مثال زدم وگرنه قطعا انسانهای شریف و فهمیده کم نبودند میان خیل عظیم مردان جویای کار آریایی در سرزمین آفتاب تابان. یا نمونه دیگه اینکه تصور اکثریت ما این بود که ایرانی هایی که به غرب مهاجرت کرده اند انسانهای شریف و فهمیده و اصطلاحا با کلاسی هستند که برنامه بفرمایید شام، خط بطلانی بر این تصور کشید.
گفت تمام حرفات صحیح و درست که قبول هم میکنم اما از بچگی اونقدر از افغانی ها بد شنیدم که هنوزم ازشون میترسم و متنفرم، گفتم بعدا کمی بیشتر به حرفام فکر کن قبول کرد موقع پیاده شدن دست داد و تشکر کرد.
یه داستان کوتاهی هست که میگه:
((دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و برمیگشت، با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان ابری بود، دختر بچه طبق معمول همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد. بعدازظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت طوفان و رعد و برق شدیدی گرفت.
مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیلش به دنبال دخترش برود، با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شد و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد، اواسط راه ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد، او میایستاد، به آسمان نگاه میکرد و لبخند میزد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار میشد.
زمانی که مادر اتومبیل خود را کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار میکنی؟ چرا همینطور بین راه میایستی؟
دخترک پاسخ داد: من سعی میکنم صورتم قشنگ به نظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس میگیرد!))
کاش زندگی به زیبایی نگاه این دختربچه بود ای کاش!
حکایتی خواندنی:
((برفها آب شده بود و دیگر خبری از سرمای زمستان نبود. کمکم اهالی دهکده میتوانستند از خانههایشان بیرون بیایند، از گرمای خورشید بهاری و سبزی و طراوت گیاهان لذت برده و در مزارع به کشت و زرع بپردازند. در آن روز، شیوانا همراه یکی از شاگردان از مزرعه عبور میکرد، پیرمردی را دید که نوه هایش را دور خود جمع کرده و برای آنها در مورد سرمای شدید زمستان و زندانی بودن در خانه و منتظر آفتاب نشستن صحبت میکند.
شیوانا ی ایستاد و حرفهای پیرمرد را گوش کرد و سپس او را کنار کشید و گفت: اکنون که بهار است و این بچهها درحال لذت بردن از آفتاب ملایم و نسیم دلنواز بهار هستند، بهتر است روایت یخ و سرما را برای آنها نقل نکنی! خاطرات زمستان، خوب یا بد، مال زمستان است. آنها را به بهار نیاور! با این حرف تو بچهها نه تنها بهار را دوست نخواهند داشت بلکه از زمستان هم بیشتر خواهند ترسید و در نتیجه زمستان سال بعد، قبل از آمدن یخبندان همه این بچهها از وحشت تسلیم سرما خواهند شد. به جای صحبت از بدبختیهای ایام سرما، به این بچهها یاد بده از این زیبایی و طراوتی که هم اکنون اطرافشان است لذت ببرند. بگذار خاطره بهار در خاطر آنها ماندگار شود و برایشان آنقدر شیرین و جذاب بماند که در سردترین زمستانهای آینده، امید به بهاری دلنواز، آنها را تسلیم نکند.”
پیرمرد اعتراض کرد و گفت: اما زمستان سختی بود!”
شیوانا با لبخند گفت: ولی اکنون بهار است. آن زمستان سخت حق ندارد بهار را از ما بگیرد. تو با کشیدن خاطرات زمستان به بهار، داری بهار را نیز قربانی می کنی! زمستان را در فصل خودش رها کن.”))
یکی میگفت:جواب 99% همه سوال ها یه چیز بیشترنیست؛"پول"!
یکی دیگه میگفت:آنچه پیش میآید مهم نیست اما واکنشها نسبت بـه آن پُراهمـیت است.
یه آدم حسابی میگفت:آدم سه جور است: مرد، نیمهمرد و هَپَلی هَپو و.»
و توضیح داد:
هَپَلی هَپو کسی است که میگوید و کاری نمیکند. نیمهمرد کسی است که کاری میکند و میگوید. اما. مرد آن است که کاری میکند و نمیگوید.»
یکی که شکست خورده بود میگفت:غمناک ترین لحظه زندگی را از کسی تجربه میکنی که شیرین ترین خاطرات زندگی را با او داشتی.
یک دمدمی مزاج میگفت:اهمیتی نداره که ما چی میخوایم، وقتی بدستش میاریم طالب چیزه دیگه ایی میشیم!
یکی که غصه داشت میگفت:حالا، فقط یک کار باقی مانده که باید انجام بدهم: هیچ!
هیچ تعلقی نمی خواهم، هیچ خاطره ای، هیچ دوستی، هیچ عشقی.اینها همه، تله هستند.
یکی مونده به آخری میگفت:خودم را قضاوت کردم،دیدم یک آدم مهربانی نبودهام.من سخت خشن و بیزار درست شده ام!
شاید اینطور نبودم تا اندازهای هم،زندگی وروزگارمرااینطورکرد.
آخرین نفر هم گفت:چیزهایی هست که از دست رفتنشان را هیچچیزی در دنیا نمیتواند جبران کندنمیدانی چه روزهایی را بیتو گذراندهام!بهخاطر اینروزها از تو بدم میآید.
.
هرشب و هرشب از این دست جملات که تو کتاب ها خوندم یا تو فیلم ها شنیدم تو ذهنم تکرار میشه وتکرار و تکرار
چرا اومد؟ چرا نموند؟ چرا رفت؟
چرا من با این حافظه لعنتی که هنوز بعد پونزده سال تک تک جملات و رفتارها و مکانها، بوها لبخندها،بغضها و اون حس های مشترک رو برام جوری تداعی میکنه که انگار همین دیروز اتفاق افتاده، نمیتونم فراموش کنم که کی بودم و چی شده و الان چی هستم.
همیشه غبطه خوردم به حال کسانی که حافظه ضعیفی دارن همیشه!
یکی از اقوام مسن و تحصیلکرده در فرنگ، نظریه جالبی داشت میگفت ایرانی ها فضول ترین مردم جهان هستند و بی دلیل و با دلیل میخوان سر دربیارن از مسایلی که نه ربطی بهشون داره و نه دونستن یا ندونستنش موجب جلب نفع یا دفع ضرری میشه ، ،اصولا و بطور کلی به همه چیز کار دارن از روابط همسایگی و فامیلی بگیر تا مسایل بین المللی. حالا تزش چی بود؟ میگفت سران کشورهای قدرتمند دنیا وقتی دیدند ایران تبدیل به کشوری ثروتمند و قوی شده ولی مردمش همچنان فرهنگی بدوی و علی الخصوص همون خصیصه مذموم فضولی بیش از حد رو دارند تصمیم گرفتند حکومتی سرکار بیارن که وضعیت اقتصادی اسفناک بشه و فقر آحاد ملت رو در بربگیره بلکه مردم ایران از این خصلت ناپسند دست بکشن و تا وقتی مردم در کلیه امور فقط سرشون به کار خودشون نباشه حکومتی که فقر رو تشدید سرکار خواهد موندحالا این پروسه پنجاه، صد یا دویست سال طول میکشه تا مردم ایران هم مثل کشورهای توسعه یافته دست از فضولی بردارند.
ذکر چند نکته ضروری هست:
یکم بارها بحث و مجادله با ایشون داشتم سر ریشه های انقلاب و علل اون، بطور کلی نظریه اش رو قبول داشتم اما تک بعدی بودنش رو نه.
دوم بحث وجود دولت اسراییل و مخالفت ذاتی رهبران انقلاب از دیرباز ( حتی زمانی که فکر تشکیل حکومت مذهبی به مخیله اش هم نرسیده بود) ذیل همین نظریه قرار میگیره.
سوم بی نهایت مثال و نمونه میشه آورد جهت رد یا تایید این نظر.
نکته چهارم و اصلی که باعث یادآوری این موضوع و نوشتن این پست شد اینه که حدودا یکسالی میشه مشغول مسافر کشی هستم و همیشه و هرروزی که مسافرکشی کردم این دست سوالات جزو لاینفک برنامه روزانه ام بوده، چرا تو اسنپ کار نمیکنی؟ شغل دومته؟ دخلت روزی چقدره؟ قبلا چیکاره بودی؟ بچه کجایی؟ مدل ماشینت چیه؟ چرا تو یه خط کار نمیکنی؟ چند تا بچه داری؟ الان کجا زندگی میکنی؟ و البته قابل ذکر هست که بگم همه این سوالات رو یه نفر نمی پرسید افراد مختلف مجموعه این سوالات رو میپرسیدن هرچند برخی سوالها فراوانی بیشتری داشت، اما نکته جالب این بود که دیشب یه مسافر ازاین قبیل سوالات پرسید و یهو یادم افتاد تو سال نودوهشت این اولین مسافری هست که از این نوع سوالات داره، جالب بود تو یکماه گذشته فقط یکنفر فضول پیدا شده بود ناگهان یاد اون فامیلمون نظریه اش افتادم هرچقدر شرایط اقتصادی سخت تر فضولی در کار دیگران کمتر.
خدایا خدایا خدایا تو این دنیای بزرگی پوسیدیم که
میخواستیم میخواستیم میخواستیم مثل این روزو نبینیم که دیدیدم که
ناز اون بلای اون حسرت دل عذاب عالم
هر چی باید همه کمتر بکشن ما کشیدیم که
هر چی باید همه کمتر بکشن ما کشیدیم که
زندگی میگن برای زنده ها است اما خدایا
بس که ما دنبال زندگی دویدیم بریدیم که
زندگی میگن برای زنده ها است اما خدایا
بس که ما دنبال زندگی دویدیم بریدیم که
وای بر ما وای بر ما
خبر از لحظه ی پرواز نداشتیم
تا میخواستیم لب معشوق رو ببوسیم پریدیم که
زندگی قصه ی تلخیست که از آغازش
بس که آزرده شدم چشم به پایان دارم
چشمی به هم زدیم و دنیا گذشت
دنبال هم امروز و فردا گذشت
چشمی بهم زدیم و دنیا گذشت
دنبال هم امروز و فردا گذشت
دل میگه باز فردا رو از نو بساز
ای دل غافل دیگه از ما گذشت
ای دل غافل دیگه از ما گذشت
زندگی میگن برای زنده ها است اما خدایا
بس که ما دنبال زندگی دویدیم بریدیم که
خدایا خدایا خدایا تو این دنیای بزرگی پوسیدیم که
میخواستیم میخواستیم میخواستیم مثل این روزو نبینیم که دیدیدم که
ناز اون بلای اون حسرت دل عذاب عالم
هر چی باید همه کمتر بکشن ما کشیدیم که
هر چی باید همه کمتر بکشن ما کشیدیم که
اوایل اسفند ماه سال گذشته بود یه شب حوالی ساعت یک و نیم نصفه شب دو تا خانوم همراه یه آقا که دستش رو بسته بود و ازش خون میچکید تو میدون ولیعصر هراسون اومدن سراغم که ما رو سریع برسون به یه بیمارستان، ظاهرا بیمارستان فیروزگر قبولشون نکرده بود بدون چک و چونه و با توجه به اوضاع وخیم دست اون آقا راه افتادم طی مسیر یکی از خانوما که نامزد یا دوست یا هم خونه اون آقا بود دایما داشت باهاش بحث میکرد و بهش فحش میداد و میگفت مرد نیستی. از لابلای حرف هایی که با صدای بسیار بلند داشت میزد دستگیرم شد که آقا جهت جلب توجه اون خانوم اقدام به خود زنی کرده، بین حرفها و فحشها و سرکوفت هایی که خانومه میزد معلومم شد اصلا مذهبی نیست با توجه به صحبتها و علی الخصوص بخش فحاشی هایی که نسبت به اون آقا داشت خلاصه رسیدیم دم بیمارستانی که پرسنل فیروزگر معرفی کرده بودن.اون خانوم گفت هیچی پول نقد همراهمون نیست اما رسیدم خونه براتون کارت به کارت میکنم خلاصه شماره منو گرفت زنگ زد همونجا و مطمنم کرد حتما فردا پول کرایه رو میده حتی یادمه گفت که خونه شون تو مه آفرید هست، خلاصه چند روز گذشت و خبری نشد یه اس ام اس دادم و یادآوری کردم اما هیچ پاسخی نیومد یه هفته بعد کاملا مودبانه نوشتم ده پونزده تومن ارزشش رو نداره خانوم اما انگار نه انگار، هر دو مرتبه هم دلیوری اس ام اس ها اومد بی خیالش شدم.
یه شب تو اواخر فروردین امسال ساعت یک و نیم دو نیمه شب تو میدون ولیعصر یه آقای میانسال با ظاهری موجه و مذهبی دست بلند کرد که دربست میخواست بره چهارراه کوکا کولا تو خیابون پیروزی کلی خرید کرده بود و مستاصل گفت ده تومن بیشتر ندارم با توجه به ظاهرش و باری که داشت قبول کردم گفتم عیبی نداره همون ده تومن رو بده، و رسوندمش طی مسیر گفت که دبیر زبان انگلیسی تو یکی از دبیرستان هاست و از وضعیت اخلاقی جامعه مینالید و دایما از حلال و حرام و عقوبت جهان آخرت میگفت وقتی به مقصد رسیدیم کارت ویزیتش رو بهم داد که جهت تدریس خصوصی زبان بود و با کلی اصرار مبنی بر اینکه نمیخوام دینی (به کسر دال) به گردنم باشه و این حق شماست به زور شماره کارت و شماره موبایلم رو گرفت و بیش از ده بار تاکید کرد فردا تا نماز ظهر کلاس دارم اما بعد از نماز حتما براتون ده تومن دیگه کارت به کارت میکنم خلاصه یکربعی منو تو مقصد نگه داشت و کلی موعظه کرد وقتی پیاده شد چند متر که دور شدم کارت ویزیتش رو انداختم دور گفتم خدایا چی میشه این بابا فردا پول رو بریزه تا من هر جا نشستم از اخلاق حسنه افراد مذهبی و بی اخلاقی غیر مذهبیون بگم تو دلم بود که بیام اینجا و در رثای امثال ایشون نطق غرایی بکنم.
اما صد افسوس که این افراد مذهبی نما و ظاهر الصلاح بیش از سایر افراد تیشه به ریشه مذهب و اعتقادات مردم میزنن و به گند کشیده و میکشن اعتقادات و باورهای مذهبی رو.
پی نوشت 1: میدونم که کاملا متوجه میشید که بحث من اصلا اون ده،پونزده هزار تومن نیست چون از همون اول بی خیالش بودم بحثم سر وفای به عهد و اخلاق اون خانوم و این آقا هست.
پی نوشت 2: ماه عزیز رمضان مبارک به خصوص برای اونهایی که مثل خودم دوشنبه براشون روز اول ماه مبارک بود نه امروز، مبارک اونهایی که اسلامشون ی و مصلحتی نبوده و نیست!
اصل و اساس هر جامعه یی برپایه آموزش است حالا این آموزش میتونه رسمی یا غیر رسمی باشه،این موضوع از بدوی ترین تا پیشرفته ترین جوامع صادق است.هر وقت به مسایل اجتماعی فکر میکنم میرسم به آگاهی و نوع آموزش که ریشه تمام اتفاقاتی ست که در بستر جامعه رخ میدهد قصد داشتم پیرو مسایلی که در جامعه ما رخ میدهد و ارتباطش با آموزش بنویسم به این مطلب برخوردم که جان کلام بود:
تحلیل محتوای کتاب فارسی اول دبستان سه کشور ایران، چین و آلمان
در پژوهشی به بررسی و تحلیل داستانهای کتاب فارسی کلاس اول در ایران و مقایسهٔ آن با داستانهای کتاب زبان کلاس اول در دو کشور شرقی و غربی یعنی چین، بعنوان نمایندهٔ فرهنگ جمعگرا و آلمان، بعنوان نمایندهٔ فرهنگ فردگرا پرداخته شد. به این منظور کلیهٔ داستانهای کتاب فارسی اول ابتدایی در ایران، شامل ۵١ داستان منتشر شده در سال ١٣٩١، همچنین ۴۴ داستان از داستانهای کتاب کلاس اول چین و ٢۶ داستان از مجموعه چهار کتاب کلاس اول آلمان به عنوان نمونهٔ پژوهشی انتخاب شدند. در این پژوهش، تحلیل روانشناختی با استفاده از یکی از معتبرترین آزمونهای فرافکن تحلیلی یعنی آزمون اندریافت موضوع» که یکی از مناسبترین آزمونها برای تحلیل داستان است انجام گرفت تا مشخص شود چه موضوعاتی در قالب تم اصلی داستانها قرار دارند و چه نیازها و فشارهای محیطی توسط کتابهای درسی به کودکان القاء میشود، و تفاوت میان این سه جامعه کدام است.
نتایج این پژوهش نشان داد نیازهای پیروی» در ایران، پیشرفت» در آلمان و مهرورزی» در چین، سه نیاز اول و اصلی هستند. نیاز به پیروی» به دو نوع تسلیم» و احترام» تقسیم میشود.
پرتکرارترین نیاز در کتابهای ایران، پیروی» از نوع تسلیم» است. در چین و آلمان نیاز به پیروی تنها به شکل احترام» یا سپاسگزاری» نمود پیدا کرده است.
نیاز مهرورزی» پرتکرارترین نیاز در چین است که به شدت با ساختار جمعگرای شرقی مطابقت دارد. در مرتبههای بعدی نیاز فهمیدن» و همچنین نیاز به ارائه و بیان» قراردارند. میتوان گفت کودک چینی به دنبال آن است که مهر بورزد، بفهمد و بفهماند. پس از این سه نیاز که اساساً در ارتباط با دیگران (نیازهای جمعی) معنا پیدا میکنند، نیازهای شخصیتر مانند پیشرفت» و بازی» رخ مینمایانند.
بروز نیازها در آلمان درست برعکس چین است. در آلمان نیاز به پیشرفت»، بازی»، شناخت» که نیازهای فردی و معطوف به خود هستند، در درجهٔ اول قرار دارند و پس از آنها نیاز پیوندجویی» ظهور میکند.
کودک ایرانی میآموزد که طلبکننده و گیرنده (تلویحاً مصرفکننده و تنبل) باشد؛ کودک چینی میآموزد دهنده و بخشنده (تلویحاً تولیدکننده و کارگر) باشد و کودک آلمانی میآموزد تا چیزی طلب نکند (تلویحاً استقلال طلب) و در عین حال تا حدی بخشنده باشد.
در نهایت میتوان گفت، کودک ایرانی در کتاب درسی خود یاد میگیرد که مطیع و سر به زیر باشد. نگاه کودک ایرانی یا به سمت پایین است و یا از پایین به بالا نگاه میکند. نگاه کودک چینی به اطراف است و یک نگاه دایرهوار دارد، ولی کودک آلمانی یک حرکت و نگاه رو به جلو و هدفمند دارد. او به یک نقطه و هدف چشم دوخته و تنها برای رسیدن به آن در یک خط سیر مشخص تلاش میکند.
علیرضا عابدین،
دانشآموختهٔ روانشناسی
سال هفتاد و هفت بود و من دیپلم وظیفه تو یکی از پایگاه های نیروی انتظامی تومنطقه کردستان شهر سقز، البته بیست کیلومتری با شهر فاصله داشتیم. بیسیم چی مهمترین پایگاه اون حوزه به دلیل رله بودنش بودم.
یه توضیح مختصر بدم و بریم سر اصل مطلب:
پایگاه ما بالای یه گردنه بود یعنی مرتفع ترین بخش اون محدوده که بالاش یک دکل مخابراتی زده بودن جهت ارتباط بیسیمی بین پایگاه ها و منطقه و حوزه، اون پایگاه از نظر نظامی اهمیت کمی داشت بعلت نزدیکی به جاده اما به لحاظ استراتژیک و ارتباطی مهمترین پایگاه اون ناحیه بود منم به دلیل سواد و نداشتن لهجه بعنوان بیسیم چی چند روزی آموزش دیدم و نهایتا فرستادنم به اون پایگاه مورد نظر که اگه حمل بر خودستایی نشه، ظرف مدت کوتاهی بعنوان سمبل و بهترین بیسیم چی منطقه شناخته شدم، به دلیل اهمیت و حساسیت بحث ارتباط ما یه اتاق جداگانه داشتیم از خوابگاه سایر سربازها، که بنده خداها عملا جهت حفظ امنیت اون تجهیزات و ما اونجا بودن. چون مستقیما زیر نظر حوزه و رسته مخابرات بودم عملا فرمانده پایگاه هیچ قدرتی جهت اعمال نظر رو من نداشت و میشه گفت تقریبا برای خودم کلونی خود مختار جداگانه یی داشتم تو فصل سرما که تقریبا شیش هفت ماهی طول میکشید به دلیل اینکه همیشه چایی ام براه بود و اکثر مواقع هم بیدار بودم ( به دلیل حساسیت ارسال پیام ها) زمان مشخصی برای بیداری و خواب نداشتم یعنی هر وقت فرصت میشد میخوابیدم وگرنه که گاها ساعت سه یا چهار صبح بایست بیدار بوده و پیامها رو دریافت و ارسال میکردم بنابراین سربازهایی که تو سرمای اکثرا منفی بیست درجه بخصوص شبها بالای برجک پست میدادن وقتی پستشون تموم میشد چون امکان روشن کردن چراغ تو خوابگاه رو نداشتن میومدن پیش من هم گرمشون میشد هم چایی میخوردن، بعد از نیم ساعت سه ربعی میرفتن خوابگاه جهت استراحت،پایگاه ما بدلیل استفاده از وسایل مخابراتی متعدد دایما نیاز به نیروی الکتریسیته داشت و ما جزو معدود پایگاه هایی بودیم که دارایبرق بودیم.
سعی کردم خیلی خلاصه شرایط رو توضیح بدم تا برم سراغ خاطره یی که می خوام تعریف کنم.
تو پایگاه یه آقا جمال داشتیم از اهالی بستان آباد که خبازی و آشپزی میکرد برای افراد پایگاه که سیزده،چهارده نفری بودیم و خب از پست دادن معاف بود و به دلیل اینکه زبون فارسیش در حد تصمیم کبری بود و زبان آذری من هم در حد آن مرد در باران آمد. عملا ارتباط خیلی کمی داشتیم البته وضعیت سایر سربازها که عمدتا سرباز صفر بودن از نظرزبان فرقی با آقا جمال نداشت اما چون اونها میومدن اتاق من بالاخره یه جوری حرف میزدیم و من هم کمی ترکی یاد گرفتم بگذریم آقا جمال فرد بسیار محجوب و ماخوذ به حیایی بود که خیلی کم حرف میزد حتی با هم زبون های خودش بسیار ساده دل و روراست و بدون ت و اندکی دست و پا چلفتی بود وخب به دلیل اینکه پست نمیداد مورد طعن و حسد سایر سربازها هم قرار میگرفت حالا این بنده خدای ساده لوح یه بار وا داده بود که عاشق دختر عمه یا دختر دایی اش هست و این داستان سوژه یی جهت شوخی هایی بود که به حد آزار هم میرسید.یه روز اوایل خردادماه سال هفتاد و هفت که فرمانده پایگاه به مرخصی رفته بود و براش جانشین فرستاده بودن و تو این مواقع یعنی نبود فرمانده اصلی به دلیل اشرافی که به امور داشتم نسبت به زاغه مهمات،انبار تسلیحات و انبار آذوقه و در کنارش نوشتن لوح نگهبانی، عملا فرمانده پایگاه من بودم این موضوع رو تلویحا قبل از فرستادن فرمانده جانشین بهش توضیح میدادن و فرمانده های جانشین هم اکثرا از خدا خواسته کمترین مسولیتی رو به عهده نمیگرفتن و دو هفته یی برا خودشون استراحت میکردن، تو این شرایط بودیم که فرمانده جانشین با یکی از بچه ها رفته بود گشت زنی، عصری بود که یهو صدای یه انفجار شنیدم و برقها هم همزمان قطع شد از اتاقم بیرون دویدم و متوجه شدم که آقا جمال که قصد داشته برای خودش یه چراغ مطالعه درست کنه که مثلا شبها فقط تخت خودش رو روشن کنه و مزاحمتی برای دیگران ایجاد نکنه، سیمها رو چهارتایی بهم پیچیده و زده بودبه پریزی که دم کنتور انشعاب برق بود این عمل پت و مت گونه همانا و برعکس شدن جریان برق همان که باعث انفجار و سوختن سیم کشی کل پایگاه بعلاوه چهار پنج هزار متر کابل برق که از لب جاده تا پایگاه کشیده شده بود شد هنورم بعد بیست و یک سال میگم خدا بهش چه رحمی کرد که هیچیش نشد. اولش که خب همه شوک زده و کمی ترسیده بودیم چون هم امکان انفجار مین های دور پایگاه وجود داشت هم خطر حمله کومله ها.
بعد چند دقیقه که شرایط عادی شد دیدم بچه ها ریختن سر آقا جمال و هرکسی متلکی بارش میکنه و اون بنده خدا هم گریه اش گرفته بود هم ترسیده بود شدید هم اینکه فهمیده بود حداقل باید یکی دو میلیونی خسارت بده حالا اضافه خدمت به کنار،دیدم معطلی جایز نیست تموم سربازها رو جمع کردم گفتم یک کلوم ختم کلوم ما نمی دونیم چرا برق اتصالی کرده و هیچ اطلاعی هم نداریم اگه کسی بخواد خود شیرینی کنه یا شوخی جدی داستان رو به فرمانده جانشین بگه با من طرفه، مفهوم شد ناگفته نمونه که اکثر سربازها به دلایل مختلف من جمله همون چایی های نیمه شب و گوش دادن به درد دلهاشون و نوشتن لوح نگهبانی مهربانانه در زمان نبود فرمانده اصلی و سایر موارد بهم لطف و ارادت داشتن و احترام زیادی برام قایل بودن و حرفم براشون حجت بود اون یکی دو نفری هم که خیلی روابطشون حسنه نبود خب حسابی حساب میبردن و میدونستن اگه چوغولی کنن زمانی که فرمانده اصلی نیست بدجور چپقشون چاق میشه.
ادامه این خاطره انشاالله یکشنبه هفته آینده
بحران مهاجرت، فاجعهای ملی
مرداد ۱۳۴۴، نتایج بررسی مهاجرت که توسط سازمان ملل انجام شده بود، ایران را از لحاظ مهاجرت اتباع به کشورهای دیگر در ردیف پنج کشور پایین جدول نشان میداد (نزدیک به صفر).
این بررسی ده سال بعد در سال ۱۳۵۴ دوباره انتشار یافت که تغییری در رتبه ایران نشان نمیداد و باز هم مهاجرت ایرانیان نزدیک به صفر بوده است.
از این آمارها چنین برمیآید که ایرانیان تمایل چندانی به مهاجرت به کشورهای دیگر نداشتند، اما این ارقام به شکل ناباورانهای تغییر کردهاند. ایران دیگر در رتبههای انتهایی جدول نیست و برعکس به صدر رسیده است. ایرانیان سومین مردمان جهانند که در صدد مهاجرت برمیآیند.
در بین اتباع کشورهای مختلف، ایرانیها بیشترین متقاضی برای مهاجرت به استرالیا را دارند و سالانه دها نفر نیز جان خود را در این راه از دست میدهند.
از سال ۱۳۵۴ تا کنون، جمعیت ایران ۲ برابر شده، اما میزان مهاجران ایرانی به نزدیک ۷ میلیون نفر، یعنی ۱۴۰ برابر رسیده است.
در این بین حجم خروج نخبگان از کشور نیز قابل تأمل است. طبق آمار صندوق بینالمللی پول، ایران از نظر فرار مغزها در بین ۹۱ کشور جهان مقام اول را از آن خود کرده است.
سالانه تا ۱۸۰ هزار نفر با تحصیلات عالیه از ایران مهاجرت میکنند. بنیاد ملی نخبگان اعلام کرده است، ۳۰۸ نفر از دارندگان مدال المپیاد و ۳۵۰ نفر از برترینهای آزمون سراسری از سال ۸۲ تا ۸۶ به خارج مهاجرت کردهاند.
همچنین هفتهنامهٔ سازمان مدیریت و برنامهریزی نوشت است، ۹۰ نفر از ۱۲۵ دانشآموزی که در سه سال گذشته در المپیادهای جهانی رتبه کسب کردهاند، هماکنون در دانشگاههای آمریکا تحصیل میکنند.
طبق آمار صندوق بینالمللی پول، هماکنون بیش از ۲۵۰ هزار مهندس و پزشک ایرانی در آمریکا هستند. طبق آمار رسمی ادارهٔ گذرنامه، در سال ۸۷ روزانه ۱۵ کارشناس ارشد، ۴ دکترا و سالانه ۵۴۷۵ نفر لیسانس از کشور مهاجرت کردهاند.
در سال ۱۳۹۱ حدود ۱۵۰ هزار دانشجو تقاضای خروج از کشور را داشتهاند که بیشترین آنها دانشجوی دورهٔ دکترا بودند. همچنین ۶۴ درصد دانشآموزان ایرانی مدالآور المپیاد طی ۱۴ سال گذشته از ایران مهاجرت کردهاند.
حمید گورایی» رئیس پژوهشکدهٔ رویان جهاد دانشگاهی نیز هشدار داد که دانشمندان رشتهٔ سلولهای بنیادین ایران هر روز بیشتر از گذشته جذب دیگر نقاط جهان میشوند.
دکتر عباس میلانی» پژوهشگر تاریخ معاطر میگوید، فرار مغزها در چند سال اخیر ۳۰۰ برابر جنگ ایران و عراق به اقتصاد ایران صدمه زده است.
منبع آمار: اقتصادآنلاین
پدرام صفوی
خلاصه فرمانده جانشین به پایگاه برگشت و بهش اطلاع دادند که برق کل پایگاه قطع شده، اومد اتاقم و گفت حالا چیکار کنیم؟ گفتم شما رسما برای حوزه بنویس که به علت نامعلوم برق پایگاه قطع شده منم از طریق بیسیم اطلاع میدم تا خودشون پیگیری کنن. خدا آقا جمال رو خیلی دوست داشت چون فرمانده جانشین بدون هیچ کنجکاوی و پرس و جویی نامه رسمی زد برای حوزه، اگه فرمانده اصلی حاضر بود قطعا کار بالا میگرفت و دردسر میشد.
اون شب اولین شبی بود که نورافکن های اطراف پایگاه خاموش بود و همه چیز غرق در ظلمات، مجبور شدیم به جای یکنفر بالای برجک نگهبانی از شش سرباز همزمان جهت حراست از پایگاه در اطراف پایگاه استفاده کنیم چون وضعیت بسیار خطرناکی بود و امکان وقوع هر پیشامدی ممکن، شب سختی بود علاوه بر تاریکی مطلق، سرمای شبانه کوهستان هم بسیار آزار دهنده بود ( کسانی که شب رو تو ارتفاع گذروندن کاملا متوجه میشن چی میگم) به هر کدوم از نگهبانها که سر میزدم و براشون چایی داغ میبردم آروم میگفتن سید(از روز اول اونجا بهم میگفتن سید، هنوز حال و هوای جنگ ساری و جاری بود تو مناطق عملیاتی)اگه بخاطر تو نبود دهن این جمال رو.خلاصه اون شب هولناک هم گذشت و فردا ظهر از برق منطقه سقز اومدن کابل ها رو تعویض کردن و برق پایگاه رو هم راه انداختن، فرمانده جانشین میگفت مامورهای اداره برق بهش گفتن این یه عملیات خرابکاری بوده بیشتر مواظب باشین، بنده خدا باورش شده بود و یکسری تمهیدات امنیتی مضاعف رو تا روزی که بود اعمال کرد علی رغم سختی هایی که بچه متحمل شدن اما کسی چیزی نگفت و ماجرا تموم شد.
بعد از این اتفاق بود که کم کم پای آقا جمال به اتاقم باز شد گاهی عصرها نون برشته یی چیزی میاورد چایی میخورد و در حد کمی گپ و گفت میکردیم کمی از شرایط زندگی و عاشقیتش با توجه به حجب و حیا محذوریت های اخلاقی اش حرف میزد. ماه آخر خدمتش بود و کلافه، یه روز غروب که نونش رو پخته و پخش کرده بود بعد از دم گذاشتن برنج شام اومد تو اتاق پکر پکر بود کمی که نشست و حرف زدیم متوجه شدم انگار کاری داره به دو تا از بچه ها که تو اتاق بودن اشاره زدم برن بعدا بیان، بچه ها که بیرون رفتن گفتم نجور سن(یعنی چطور ی) آقا جمال،یهو زد زیر گریه عین ابر بهار گریه میکرد گفتم چی شده؟ با بغض و گریه و فین فین، تعریف کرد که خواهرش بهش نامه داده و گفته که پسر کدخدا قراره بره خواستگاری دختر دایی یا دختر عمه( نمی دونم چرا یادم نمیاد دختر عمه اش بود یا دختر دایی اش) آقا جمال همون دختری که خاطرخواهش بود گفت که وضع مالی کدخدای دهشان خیلی خوب است و تنها آنها هستند که ماشین دارند آنهم دوتا یک پیکان و یک جیپ، گفت که پنج سالی هست برق بر روستایشان رسیده اما قبل از آن تنها کدخدا بوده که صاحب موتور برق بوده، گفت که پدر گل نسا ( اولین بار بود که جلوی من اسم کسی رو که خاطرخواهش بودرو به زبون می آورد)
همون دایی یا شوهر عمه اش بسیار خوشحالترخواهند شد از وصلت با خانواده کدخدا تا آقا جمال که پدرش باغدار و زارعی معمولی بود سعی کردم کمی دلداریش بدم اما چندان مفید فایده نشد گفت میرم بعد از شام میام باهات کار دارم هر چیزی به ذهنم میرسید جزی درخواستی که آخر شب آقا جمال ازم داشت با کلی خجالت و شرمندگی ازم خواست یه نامه عاشقانه از طرف اون برای گل نسا بنویسم شرایط عجیبی بود چون تسلط من به زبان ترکی اندک و همچنین تسلط آقا جمال به فارسی ناچیز بود تازه بایست جوری می نوشتم که هم حرف دل آقا جمال رو منتقل کنه که با توجه به حیا و غیرت آقا جمال جهت انتقالش به من کار سختی بود هم جوری بنویسم که گل نسا باور کنه اینها رو آقا جمال نوشته، نکته بعدی این بود که من چند تایی نامه عاشقانه دریافت کرده بودم اما تا اون روز نامه فدایت شوم برای کسی ننوشته بودم خلاصه با هر زحمتی بود بعد از چندین بار نوشتن و اصلاح کردن عاقبت اولین و آخرین نامه عاشقانه زندگی ام رو از زبون آقا جمال برای گل نسا نوشتم. آقا جمال تا سوم ابتدایی بیستر نخونده بود اما چنان تشبیهات و جملات عاطفی یی میگفت که منو بشدت متعجب کرده بود اصلا انگار یه آدم دیگه بود با شور و حرارت حرف میزد آتیش عشق بدجور شعله ورش کرده بود مطمنم اگه درس خونده بود شاعر یا نویسنده فوق العاده یی میشد دو سه تا از جمله هاش که یادم مونده رو اینجا نقل میکنم
همون اولش گفت بنام خدایی که تورا مثل گیلاس ترش و شیرین آفرید من هرگز چنین تشبیهی رو نشنیده بودم فهمیدم منظورش آلبالو هست اما دیدم گیلاس قشنگتره تغییرش ندادم یا یه جا از دلتنگیش گفت من مثل مادری که پسر پنج شش ساله اش برای اولین بار گله را برای چرا به صحرا برده، حریص و مشتاق دیدنت هستم ، نامه پر از التماس های عاشقانه با یادآوری خاطرات مشترک کودکی و نوجوانیشون بود و اصرار بر اینکه پسر کدخدا را قبول نکند نهایتا هم کرک های بال پروانه ها را به جای گونه گل نسا بوسید.
چون نامه باید به خط خود آقا جمال نوشته میشد چند ساعتی طول کشید تا من اونچه رو نوشته بود دیکته کنم و بنویسه، چند روزی از ارسال نامه گذشت خبری نشد آقا جمال به مرخصی پایان دوره رفت وقتی جهت گرفتن کارت پایان خدمتش به پایگاه برگشت مرد تکیده چهل پنجاه ساله یی بود که به افق خیره بود هیچ حرفی نمیزد فقط موقع خداحافظی گفت سید، شب عروسی گل نسا با پسر کدخدا به ده رسیدم برگشتم صحرا پنج روز تو دشت بودم بعد رفتم خونه، الانم که کارتم رو بگیرم دیگه برنمیگردم ده، می خوام تو شهر کار کنم.
.
چند شب پیش یه نفر رو دیدم که چهره اش دقیقا کپی آقا جمال بود شبیه زمانی که برق پایگاه رو فرستاده بودهوا، پسر یا برادر یا شاید یه شباهت ساده بود صداش کردم اما ترک موتوری شتابزده بود امکان اینکه برم ازش بپرسم آیا با آقا جمال نسبتی داره یانه مهیا نشد اما یادآوری اون خاطرات باعث شد تا اینجا یادی کنم از آقا جمال
یعنی رسما گرفتار شدیم تا چشم وا کردیم گیر حکومتی افتادیم که تصورش این بوده و هست ملت صغیر و نفهم هستن و راه درست رو نمیدونن حتما بایست تو تمام شونات زندگی شون دخالت کرد و زورکی به بهشت رهنمونشون کرد اونقدر در این رابطه گفته اند که هرچی بگم تکراریست اما جدیدا هم گوگل برای ما همین نقش رو به عهده گرفته هرچی نصب میکنیم خودسرانه حذف میکنه که این نرم افزار امن نیست و به شما ضرر میزنه، اوکی شما هشدارت رو بده اما حداقل اجازه بده خودمون تصمیم بگیریم آقای گوگل من میخوام ازم جاسوسی بشه شما چیکاره یی که جای ما تصمیم میگیری؟!
مشکل اینجاست که گوگل هم تصورش اینه که ملت ایران موجوداتی هستن که خیر و صلاح خود رو نمیدونن.
چند وقت پیش منزل یکی از اقوام بودم پسر نوجوانی که به دلیل متارکه پدر و مادرش در چند ماهگی، سالهاست همراه مادرش کنار خانواده مادری دریک خانه زندگی میکند از بیرون برگشته بود بعد از احوالپرسی به مادر بزرگش گفت کلانتری اومده بود دنبال کسی که چند ساعت قبل به قطار سنگ زده بود میگشت(منزلشان نزدیک ریل آهن هست) ادامه دادمن هم بنا به دلیل اینکه یکی از بچه ها موقع بازی بعد از ایستادن قطار، فرار کرد تا چند ساعت هم خبری ازش نبود به مامورها آدرس اون رو دادم و گفتم مطمن نیستم اما احتمالا اون سنگ پرت کرده.
مادربزرگ پرسید تو دیدی سنگ انداخت؟ گفت نه! ولی احتمالا کار خودش باشه، مادر بزرگ گفت تو با این کارها چیکار داری؟ به مامورها میگفتی من خبر ندارم دنبال دردسر برای خودت و دیگران نباش مامورها اگه بخوان خودشون پیداش میکنن.
دایی اون نوجوون گفت نه دایی اصلا هم کار بدی نکردی، اونکه سنگ انداخته خطا کرده و باید یاد بگیره کار اشتباه نکنه. در این حین وقتی دایی نگاه شماتت بار مادرش را دید گفت این کار اسمش آدم فروشی نیست.
شخصا به هر دو تفکر حق میدم هم به مادر بزرگ که می خواست به نوه اش درس عدم دخالت و فضولی نکردن بده و ضمنا نگران خطرات احتمالی برای نوه اش بود، هم به دایی حق میدم که میخواست درس نترس بودن و دفاع از واقعیت و به سزای عمل غلط رسیدن رو به اون نوجوون بده.
من ضمن احترام برای دایی، نظرم به نظر مادربزرگ نزدیکتر است و خوب خاستگاه جنوب شهری مادربزرگ رو میشناسم و باهاش موافقم که هیشکی نباس آدم فروشی کنه!
نظر شما چیه؟
دقیقا یکهزار و چهارصد سال قبل در چنین روزی، تن مردی رو به خاک سپردن که از نظر من منحصر به فرد ترین بشر در طول تاریخست،امروز سالروز نبود مظهر عدل و عدالت است مومن ترین فرد به ایمانی که داشت.
علی یگانه ترین است در جهان بی همتاست.
علی عشق و مولا و مقتدای من است.
فرض کنید افسرده یا خشمگین هستید، آیا در محل کارتان وقتی رییس یا همکاران شما کاری بکنند یا چیزی بگویند که باب میل شما نیست آنها را کتک میزنید؟ به آنها فحش میدهید؟ البته که نه، مگر این که قید شغل خود را زده باشید.
در خیابان هم به دلیل اینکه آزردهاید مردم را نیشگون نمیگیرید و کتکشان نمیزنید. میدانید چرا؟ چون عواقب سنگینی برایتان دارد. بنابراین هرچقدر هم که خشمگین باشید خود را کنترل میکنید.
اما در خانه کودک خود را کتک میزنید به همان دلایل فوق. چرا؟ چرا در مقابل رییستان، همسایهتان، پزشکتان و سایرین خشم خود را کنترل میکنید اما در مورد کودکتان نه؟ خیلی ساده است. چون شما در کشوری زندگی می کنید که کودکان دارایی شما به حساب میآیند و قانونی وجود ندارد که از آنها در مقابل شما حمایت کند. قرار نیست شما مسئولیتی در این زمینه به عهده بگیرید و عاقبت بدی در انتظارتان نیست. شمایید و وجدانتان که خب میتوانید توجیه کنید که افسرده یا خشمگین بودم و کنترل خودم را از دست دادم یا نیت بدی نداشتم و.
فراموش نکنید: شما حق ندارید با این توجیهات کودک خود را مورد آزار فیزیکی و روانی قرار دهید. به هیچ دلیلی حق ندارید. کودکان دارایی شما نیستند. آنها را کتک نزنید وتحقیر نکنید! آنها نباید تاوان مشکلات روانی یا اقتصادی شما را بپردازند.
بهناز مهرانی
دانشآموختهٔ روانشناسی
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان بجهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر بطالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان بشما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی
این (گل) ز گلستان شما نیز بگذرد
آبیست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تورمه سپرده بچوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان خوهم (که) بنیکی دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد
تقریبا یک هفته پیش آخرای ماه مبارک رمضان بود ساعت حدود ده، ده و نیم یه خانوم و آقای جوان با تیپی کاملا معمولی دست بلند کردند و دربستی به مقصد رساندمشان، به محض ورود صلوات فرستادن و گفتن بوی حرم میاد( قبلش چند تا جوان که همگی عطر مشهدی زیادی به خودشون زده بودن مسافرم بودن و هنوز بوی عطر تو ماشین مونده بود.) آقای مسافر گفت شما که شیخ هستید در حق ما دعا کنید گفتم دعا میکنم اما شیخ نیستم خانوم گفت از وجنات و چهره ی شما کاملا مشخصه که شیخ هستید چرا ما را محروم میکنید ( لازم به ذکر هست که اعلام کنم چند ماهی هست که ریش گذاشته ام و این باعث شده نفرات دیگری هم به اشتباه بیفتند اما وقتی میگم نیستم و صحبت میکنم قبول میکنند اما این زوج به هیچ وجه نمی پذیرفتند و هرچه کردم نهایتا باور نکردند.) ابتدا تصور کردم قصد مزاح و شوخی دارند و به اصطلاح ایستگاه مارو گرفته اند اما بعد از اینکه کلی انکار کردم در مقابل اصرارشان، ناگهان خانوم زد زیر گریه که شما ما رو قابل نمیدونید شما مرد حق هستین و با تاسی از مولا علی (ع)دارید کار و تلاش میکنید تا از مواهب لباس ت استفاده نکنید گفتم خواهرم به ولله که من شیخ نیستم اما اگه امری داشته باشید در خدمتم، هر دو نفر همزمان گفتن برای ما استخاره بگیرید جواب دادم نه بلد هستم نه اعتقادی به استخاره دارم نه اینکه در حال حاضر وسیله اش که همان تسبیح یا کلام الله باشد را در اختیار ندارم. ساکت شدند تو دلم گفتم خدا رو شکر ظاهرا بی خیال شدند چند دقیقه بعد پرسیدند سواد دارید که انشاالله، از لحنشون پیدا بود باور نکردن که شیخ نیستم گفتم بله لیسانس دارم گفتند با شعر میانه یی دارید جواب دادم بله، خانوم گفت پس لطفا برایمان فال بگیرید گفتم در محضرحضرت خواجه نیستم فی الفور از کیفش یک دیوان حافظ قطع جیبی( وجه تشابه تمام عشاق ایرانی)در آورد و سمتم گرفت زدم بغل با نور چراغ قوه موبایل به دیوان خواجه شمس الدین محمد تفالی زدم که این غزل آمد (( مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید)) هر دو خوشحال شدند اما خانوم مجدد گریه کرد و گفت دیدید میگم شما مرد حق هستین اینم نشانه اش، حافط هم داره تایید میکنه، حاج آقا مشکلاتمون داره تموم میشه انشاالله تا یکی دو ماه دیگه میریم سر خونه و زندگی خودمون، گفتم چه عالی و خدا رو هزاران مرتبه شکر، تا رسیدن به مقصد دیگه سکوت حاکم بود و زمانی که به کوچه مد نظرشان رسیدیم بازهم کلی تشکر کردند و التماس دعا داشتند وقتی آقا هزینه رو پرداخت کرد گفت نمیدونم چرا بروز ندادید ولی بدونید که ما متوجه شدیم شما شیخ با صفایی هستید. خندیدم و به خدا سپردمشان.
گفت:خوبی آدمای غریبه اینه که مجبور نیستن بهم دروغ بگن!
گفتم:والله این روزها غریبه ها هم دروغگو شدن.
گفت:درباره خندیدن نگران نباش،دهن من تا حالا لبخند به خودش ندیده اما به این معنی نیست که توی ذهنم لبخند نمیزنم.
گفتم:تو هم یکی مثل من یه دیوونه بی آزاری باور کن رفیق!
گفت:انساندر بیست سالگی در مرکز جهان می رقصد، در سی سالگی میان دایره پرسه می زند،در پنجاه سالگی روی حاشیه راه می رود، و از نگریستن به درون و بیرون پرهیز می کند .پس از آن، دیگر اهمیتی ندارد؛امتیاز کودکان و سالمندان، نامرئی بودن آنهاست.
گفتم:ما همیشه کودکان پیر یا سالمندان خردسال بوده ایم.
گفت:تنها یک چیز میدانم و آن اینست که وقتی میخوابم دیگر معنای ترس را نمیدانم معنای رنج را، معنای سعادت را، خوشا آن کس که به خوابی عمیق فرو رفته است! خواب سکهایست که بهای هر چیز را میپردازد. ترازوییست که وزن همه آدمیان درکفههایش یکسان است؛ فقیر و غنی و دارا و ندار، همه به یک اندازه!
گفتم:تو سرزمین من معتقدا خواب برادر مرگ هست.
گفت:بازنده ها کسایی هستند که از باختن خیلی میترسن،اونقدر که حتی امتحانم نمیکنن.
گفتم:ما امتحان کردیم و باختیم چون اساسا بازنده بودیم.
گفت:فقط یک شادی در زندگی وجود دارد.دوست داشتن و دوست داشته شدن.
گفتم:زندگی ما شده حسرت داشتن یه لحظه شادی
گفت : انسانها بهشت رو طوری میبینند که تو این دنیا بهش فکر می کنند.
گفتم: با این حساب بهشت مذهبیون جای بسیار مزخرفی میشه!
گفت:یه روزی شنیدم یه عاشقی فریاد میزد:خداوند روز اول آفتاب را آفرید؛ روز دوم دریا را؛روز سوم صدارا؛ روز چهارم رنگها را؛روز پنجم حیوانات را؛ روز ششم انسان را؛و روز هفتم خداوند اندیشید دیگر چه چیزی را نیافریده! پس تو را برای من آفرید
گفتم: آرزو دارم یه روزی یکی پیدا بشه منم اینا رو براش فریاد بزنم و اونم بفهمه.
درباره این سایت